یکی از آشناهامون (فامیلم نیست)ولی خب میشناسیم همو و تقریبا رفت و آمد خانوادگی داریم این سه چهار سال پیش با یه خانومه اوکی میشه و باهم ازدواج میکنن یعنی خانومه زن دومش میشه (جالب اینجاس خانومههم متاهل بود و سر همین جریان با دوتا بچه بزرگ جدا میشه)....هیچی خلاصه اینا ازدواج میکنن (زن اول آقائههم خبر داشته)بعد چند وقت کلا دست اون خانومه رو میگیره میاره با بچههاش میگه اینام اینجا زندگی میکنن الان چندساله دوتا زنش باهم تو یه خونه زندگی میکنن🥲
زن اولش میگه هیچ راهی برای جدایی نداشتم و مجبور به زندگی کردن باهاش بودم روزی صد دفهم شوهرشو نفرین میکنه🤌🏻
{{امشب پسر همون آقائه پیشمون بود حدودا 20 تا 22 اینا سن داره با یه غمی داشت میگفت شاید اگه این اتفاقا نمیوفتاد بابام نمیرفت زن بگیره شاید منم در آینده یه آدم خیانتکار میشدم ولی با شرایط پیش اومده بعد ازدواجم هیچوقت هیچوقت خیانت نمیکنم چون میدونم زنم چه حالی میشه بچههام چقدر تو شرایط روحی بدی قرار میگیرن اینکه میبینن مادرشون جلو چشمشون ذره ذره آب میشه و نمیتونه کاری کنه....}}
.
.
.
متن آخرو پسرش داشت مثال میزد
🥲🤌🏻
خب لعنتی اگه دوسش نداری اگه نمیخوای باهاش ادامه بدی جدا شو بعد برو دنبال یکی دیگه