خسته ام از اینهمه حرف تلنبارشده توی ذهنم ،از این همه سکوت،از اینهمه خودخوری...
میدونی گاهی دلم میخواد انقد دادبزنم تا بلکه یکم دلم خالی شه ولی حیف که نمیشه،حیف که محکوم به سکوتم ،محکوم به ادامه دادن
روزی که مُردم روی سنگ قبرم بنویسید نه به آرزویی رسید،نه توسط کسی درک شد و نه این اولین مرگش بود ...
از دور خیلی ساکتم انقدر ساکت که همه فکر میکنن از رضایته که گله نمیکنم درحالیکه نمیدونن از دلخوریه
من دیگه از سکوت هم خسته شدم و توان گله هم ندارم خیلی خستم خیییلی ...