لبخندهای خاکی آبادان بودیم! محمدرضا داخل سنگر شد. دورتا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: 😒😒 آخرش نفهمیدم کجا بخوابم! هرجا می خوابم مشکلی برام پیش میاد!.😡 یکی لگدم می زنه، یکی روم می افته، یکی ...!😐 . از آخر سنگر داد زدم: بیا این جا این گوشه سنگر! یه طرفت منم و یه طرفتم دیوار سنگر! 😌 کسی کاری به کارت نداره. منم که آزارم به کسی نمی رسه! 😉 کمی نگاهم کرد و گفت: عجب گفتی! گوشه ای امن و امان! تو هم که آدم آروم بی شرّ و شوری هستی! و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخر سنگر. خوابید و چفیه اش رو کشید رو سرش. منم خوابیدم و خوابم برد. خواب دیدم با یه عراقی دعوام شده😆 عراقی زد تو صورتم! منم عصبانی شدم😡 و دستمو بردم بالا و داد زدم: یا ابوالفضل علی! بعد با مشت، محکم کوبیدم تو شکمش!😐😐😐 همین که مشتو زدم، کسی داد زد: یاحسین! 😰 از صداش پریدم بالا! محمدرضا بود! هاج و واج و گیج ومنگ، دور سنگر رو نگاه می کرد و می گفت:🤕🤒 کی بود؟ چی شد؟ مجید و صالح که از خنده ریسه رفته بودند.. گفتند: نترس! کسی نبود! فقط این آقای بی شر ّو شور، با مشت کوبید تو شکمت!😂😂 روز زیبایتان..معطر به لبخند شهیدان!.
به خدا گفتم :بیا جهان را قسمت کنیم
آسمان مال من،ابر هاش مال تو
دریامال من،موج هاش مال تو
ماه مال من،خورشیدمال تو،
خداخندید گفت: بندگی کن..
همه دنیا مال تو..من هم مال تو