هر وقت میدیدمش قلبم تند تند میزد کلا تو یه جمعی هیچکی رو نمیدیدم فقط اونو میدیدم و صدای اونو میشنیدم حتی مریض ها هم فهمیدا بودن من دوسش دارم یادمه یه بار رفتم به یه مریض گفتم فلان دکتر که قدش بلنده اینجا اومد مریضه خندید بهم گفت آره بعدش که باهام رفتیم بالا سر مریض مریض همش منو نگا میکرد میخندید
کلا دلم میخواست همش کنارش باشم قبل اذان صبح پامیشدم نماز شب میخوندم که بهش برسم اما الان وقتی میبینمش دیگه حسی ندارم دیگه دست و قلبم نمیلرزه بازم ناراحت میشم ولی دیگه برام مثل قبل مهم نیست بازم یسری کاراش ناراحتم میکنه ولی دیگه گریه نمیکنم دیگه تموم شده برام و میدونم خیر بود که نشد چون جدیدا که به صورت جدی وارد شغلمون شدیم میفهمم اونی که فک میکردم اصلااا نبود