من بچه طلاقم، کسی ک از طلاق خیلی ضربه روحی خورده، ۲۵ سالمه دارد ۲۶ سالگی شدم، زندگی سختی داشتم، خودمم ی بار طلاقو تجربه کردم اما بچه نداشتم همون اول ک فهمیدم شوهر سابقم آدم زندگی نیست از بچه دار شدن طفره رفتم هرگز ب حرفش ک میگفت بچه بیار گوش نکردم نمیخواستم یکیو عین خودم بدبخت کنم، من هفت سالم بود ک پدر مادرم جدا شدن، هیچوقت محبت ندیدم بینشون، مادرم دوسش داشت اما پدرم اونو دوس نداشت 💔 با اینکه خیلی وقته گذشته اما من بچگی پر از سختی مو خوب بخاطر دارم، مادرمم میدونست پدرم نمیخواد میدونست باهاش خوب نیست اما منو ب دنیا آورد با مشورت پیرزن های فامیل ک بهش گفته بودن بچه بیار شوهرت درست میشه!!!
هیچوقت این حرفو گوش نکنید از هیچکس!!!
پدرم خیلی دیر میومد خونه تا میومد فقط میومد سراغ من خوب یادمه فقط ی سلام خشک و خالی ب مادرم ک با شوق ذوق میومد استقبالش میکرد...
میدیدم مادرم چقدر تلاش میکرد باهاش خوب باشه
الان بهش فکر میکنم چقدر دلم برای اون نگرانی های مادرم میسوزه🥲 بلخره طلاق گرفتن، یادمه سر من دعوا بود ک با کدوم برم، مادرم گریه میکرد میگفت جوانیمو نابود کردی زندگی مو خراب کردی حداقل بچمو بده ک بلخره پدرم قبول کرد ک من با مادرم باشم هروقت دلش بخواد بیاد منو ببینه فقط
چقدر زندگیم برام شده بود عین جهنم، من خونه خودمونو میخواستم😭 حتی دلم برای مکالمه سرد بین پدر و مادرم تنگ میشد، دلم برای لحظه هایی ک مامانم میگفت بابایی اومد و با شوق میرفتیم دم در تنگ میشد.
اون خونه ای رو میخواستم ک اتاقم پر عروسک و اساب بازیام بود، اون خونه ای ک دیگه شده بود جای ی زن دیگه😔 زنی ک از همون اول ازش متنفر بودم میرفتم خونه پدرم منو ب باد کتک میگرفت اما جلو پدرم خوب رفتار میکرد هرچی ب بابام میگفتم باور نمیکرد
دیگه از بابام سرد شدم، دوسش نداشتم چون اونو مقصر خراب شدن همهچی میدونستم و واقعا هم اون مقصر بود، مادرم آرایشگر شد و درآمد خوبی داشت همه چی واسم میخرید، خونه پدربزرگم خوب بود اما من میخواستم مثل همه بچه ها خونه خودمون باشم کنار پدر و مادرم...
کلاس سوم ک شدم مادرمم ازدواج کرد😭 دنیا برام تیره و تار شد چقددددر احساس بدبختی میکردم شبو روزم فقط گریه بود، پدربزرگم و پدرم اجازه ندادن با مادرم برم میگفتن خوبیت نداره
موندم خونه پدربزرگم چقدر روزای بدی بود دوری از مادرم، مادری ک بهش وابسته بودم...چطوری بدون من دوام اورد؟ از هردوی پدر و مادرم تا مدتی متنفر بودم ازشون بیزار بودم در عین حال هلاک دیدنشون، یکی درگیر زنش بود اون یکی درگیر شوهرش..
هردو بچهدار شدن، از مادرم یه خواهر دارم و ی برادراز پدرم دوتا خواهر و یه برادر
الان رابطم باهاشون خوب اما با پدر و مادرم خوب نیستم زیاد هنوزم ازشون دلخورم حتی ازدواج قبلیمم واسه فرار از افسردگی بود ، افسردگی ک اونا بمن دادن، الان خداروشکر خوشبختم و این خوشبختی رو مدیون شوهرم هستم و بچه ام تنها کسای من این دوتا فرشته هستن هر لحظه بابت داشتن شوهرم خداروشکر میکنم
خواستم بگم اگه باهم نمیسازید بچه نیارید اگه شوهرتون بهتون علاقه نداره بچه نیارید، کاش آقایون همه اینجا بودن تا بکم شرف داشته باشید وقتی زنی رو دوس ندارید باهاش ازدواج نکنید اصرار نکنید بچه بباره اگه هم بجه دار شدید بخاطر بچه بمونید سر زندگی تون زنتونو آزار ندید اون زن گناهی نداره ک بپای شما و ی بچه بسوزه آدم باشید لطفا
از پدرم متنفرم