هفته ۳۶ به حساب خودم
ولی طبق گفته دکتر ۳۵ هفته و ۴ روز
صب خوابیده بودم ساعت ۱۰ یه دفه حس کردم خیس شدم به شوهرم گفتم وای خودمو خیس کردم
گفت سردی خوردی ...
رفتم حموم دوش گرفتم اومدم بیرون
تا لباس زیر پوشیدم دوباره خیس شدم
گفتم دوباره ج ی ش کردم
دوباره رفتم حموم
اومدم بیرون نوار گذاشتم دوباره خیس شدم ترسیدم گفتم کیسه آبمه شوهرم گفت نترس چیزی نیس
رفت بیرون کار داشت
به مامانم زنگ زدم هول شد که کیسه آبته زنگ بزن دکترت
ساعت نزدیک ۱۲ زنگ زدم دکترم گفت برو فلان بیمارستان بگو ایطوری شدی
منم زنگ زدم به آقا گفت تو بانکم میام کم کم
خلاصه پاشدم خونه به همریخته بود جم و جور کردن تا ساعت یک شد
لباسم خیس شد دوباره عوض کردم اومد باهم راه افتادیم بریم
زنگ زدم به دوستم چون مامانم شهر دیگه بود رفتیم دنبالش
به مامانم نگفتم دارم میرم بیمارستان که استرس نگیره
اونروز هوا بارونی بود و ترافیک
فک میکردم میرم و زود برمیگردم خونه چیزی نیس
خلاصه ساعت نزدیک ۴ رسیدیم یه دکتری اومد معاینه کرد گفت بستری میشید برا زایمان
خدا میدونه چه حالی داشتم تو دلم میگفتم چه غلطی کردم پاشدم اومدم اینجا
منو نشوندن رو ویلچر بردن بخش زایمان
نه کلاس زایمان رفته بودم نه از زایمان اطلاعی داشتم فقط شنیده بودم یه مقدار زیاد درد داره
خلاصه رو تخت خوابیدم ساعت نزدیک ۶ بود
دور شکمم ازین کمربندا بستن برا شنیدن ضربان قلب بچه
اومدن آمپول فشار زدن
منم چون نهار نخورده بودم یه لیوان آب میوه خوردم بعدش شام آوردن چندقاشق هم غذا خوردم
یه بار دیگه اومدن معاینه کردن
چندتا ماما هم مدام میومدن میگفتن درد داری؟
میگفتم نه
میگفتن چرا درد نداری؟ با تعجب
من حالم خوب بود تنها چیزی که لرزه به جونم انداخت صدای جیغ زدن یه نفر بود
چنان جیغ و داد میکرد من داشتم سنکوپ میکردم میگفتم درد کشیدن اینه بنده خدا الان میمیره
مطمئن بودم داره میزاد
بعد از نیم ساعت وقتی دیدم یه خانم داره تو سالن راه میره و داد میزنه قلبم واستاد گفتم خدا ایکه نزاییده داره راه میره
گفتم چه غلطی کردم اومدم اینجا
حالا خدا خدا کردنم شروع شد که منو ازینجا نجات بده من تحمل ندارم
سوره ذاریات میخوندم
زیارت عاشورا میخونم
هرچی حفظم بود میخونم
ساعت ۷ شده بود یه دفه ریختن سرم که سریع باید بری اتاق عمل بچه ضربان قلبش پایین اومده
ایقد خوشحال شدم ولی نشون نمیدادم
تو دلم میگفتم زودتر منو ازینجا ببرین
سریع بردن اتاق عمل و سز کردن
دکتر جراح میگفت کیسه بچه اصلا آبی توش نمونده بود
تنها سختی عملم این بود که حین عمل حالت تهوع گرفتم که بهشون گفتم یه چیزی تو سرم زدن تموم شد اون حالت
چون قبلش چیز میز خورده بودم
بعد عمل دیدم مامانم هم اومده صب ساعت ۶ پاشدم راه رفتم
تو بخش اکی بودم بچم ریز بود ولی خداروشکر سالم بود اومدیم خونه
درد سزارین برای من به نظرم کم بود خداروشکر
زود سرپاشدم دو روز اول یه خرده درد داشتم
همینکه از زایمان طبیعی نجات پیدا کردم هر روز باید شکر گذار باشم چون واقعا تحمل دردی که اون خانم داشت میکشید رو من نداشتم
ببخشید طولانی شد