سلام.
لطفا نقدش کنید🙏🏻
قسمت اول دردسر
پائیز سر رسیده بود و دوباره مدارس باز شده بودند، بعضی از بچهها از بازگشایی مدرسهها خوشحال بودن و بعضیهاشون ناراحت و سرخورده! صادقانه بگم هیچ وقت دستهی اول رو درک نکردم، آخه کی از تموم شدن تعطیلات خوشحال میشه؟
دبستان بازرگان هم مثل بقیهی مدارس حال و هوای اول مهر رو داشت، بچهها با لباسهای نو و اتو خورده و کتونیهای سالم و تمیزشون به صف ایستاده بودند.
مدرسهی بازرگان رو، یه خیر ساخته بود و اعضای هیات مدیره، که البته شامل وارث اون خیر هم میشد روی عملکرد مدرسه نظارت داشتند. حیاط دبستان با دیوار بزرگی به دو قسمت تقسیم شده بود که مدرسهی پسرانه و دخترانه رو از هم جدا میکرد. کل مجموعه توسط یه مدیر اداره میشد. مدیری که برای بعضی از دانش آموزها حکم یه فرشتهی مهربون رو داشت و برای بعضی، حکم یه عجوزهی بداخلاق!
خانم مدیر روزهای فرد رو در مدرسهی پسرانه و روزهای زوج رو در مدرسهی دخترانه سپری میکرد، از اونجایی که اول مهر یکشنبه بود خانم مدیر کارش رو از مدرسهی پسرونه شروع کرده بود.
وقتی زنگ مدرسه به صدا در اومد، بچه ها به صف شدند، سکوت کل حیاط مدرسه رو فرا گرفته بود. یکی از ناظمها نطق طولانی رو آماده کرده بود و شروع کرد به سخنرانی. بچهها عاجزانه به کلمات قلمبه سلمبهی ناظم گوش میدادن و کسی جرات نداشت دم بزنه، ناظم هم از این موضوع خوشحال بود اما متاسفانه خوشحالیش زیاد دوام نیاورد. توی یه گوشه از صف چند تا از بچهها دور یه نفر حلقه زده بودن و با صدای بلند میخندیدن، همین کافی بود تا ناظم حسابی کفری بشه! مدیر هم متوجهی این موضوع شده بود برای همین تا ناظم اومد به تجمع بچهها اعتراض کنه بلندگو رو از دستش قاپید و با صدای بلند و قاطع گفت: آقای نامآور اونجا چه خبره؟ چرا نظم صف رو بهم میزنید؟ لطفا هر چه سریعتر تشریف بیارید دفتر من! بچههایی که تجمع کرده بودن سریع به صف شدن و بالاخره چهرهی فرد اغتشاشگر نمایان شد، اسمی که صدا زده شده بود برای همه آشنا بود، اون شخص کسی نبود به جز محمد نام آور، دانش آموز پایهی سوم که تقریبا هر روز به دفتر مدرسه فرا خوانده میشد. پسرک با صورتی که شیطنت ازش میبارید و کلاه گیس نارنجی فر با دماغ توپی قرمز به مدیر زل زده بود. همه از ترس مدیر به زمین میخکوب شده بودن، حتی به تن بچههای مدرسهی دخترونه هم رعشه افتاده بود.
محمد آرام و بیصدا پشت سر خانم مدیر راه افتاد.
خانم مدیر کلید در دفتر رو از توی جیبش در آورد و در رو باز کرد. دفتر مدرسه میان ساختمان دبستان دخترانه و پسرانه قرار داشت و یکی از درهایش به مدرسهی دخترانه و در دیگرش به مدرسهی پسرانه باز میشد.
کاغذ دیواریهای اتاق سفید رنگ بودن و مبلها و صندلی پشت میزکار به رنگ کرمی! نور آفتاب صبحگاهی از پنجرههای تمام قد اتاق به داخل می تابید و نسیم پردههای بلند کرمی رنگ رو به رقص واداشته بود. در گوشههای اتاق هم چند تا گلدون سانسوریا به چشم میخورد.
مدیر پشت میز کارش نشست و محمد ایستاد روبه روی میز . انعکاس تصویر محمد روی شیشه ویترین کتابخانهای که پشت سر خانم مدیر قرار داشت افتاده بود. مدیر از روی تاسف آهی کشید و گفت:(آقای نامآور توی این یک سال و اندی تحصیلی این چندمین دفعه است که به دفتر احضار میشید؟)
گوشههای لباس محمد توی مشتهای کوچولوش مچاله شده بودن و سرش از خجالت پائین بود.
مدیر ادامه داد:(اینجا مدرسه است جناب، نه سیرک! یادمه اون وسایل رو پارسال مصادره کردم و قرار شد تا پایان تحصیلتون توی این مدرسه دست من بمونن! علاقهمندم بدونم چطور از لیست وسایل مصادره شده خارج شدن؟)
محمد به آرامی گفت:(خانم کشاورز آخرای سال پیش، وسایل رو بهم برگردوندن! به خاطر نمرهام توی امتحان جامع قرار شد بهم جایزه بدن و من ازشون خواستم وسایلم رو برگردونن!)