دوستم نزدیک عروسیشه...بعد بزارین برگردیم ب مراسم عقدش ...آقا این مراسم عقدش بود تماس گرفت باهام گفت دعوتت کنم میای؟ منم تو رودربایسی قرار گرفتم واقعا درسام سنگین بود ولی گفتم میام...بالاخره من گفتم این دوست قدیمیمه و فلان...پدرش زنگ زده خونمون میگه دخترا میگن بهارو(یعنی منو) دعوت کنم یعنی ب مامانم گفته بود رسما شما رو دعوت نمیکنم فقط ب خاطر دخترم تماس گرفتم...آخه ایشون همسایه و آشنا مون هستن دوست غریبه نیست....مامانم میخواست نیاد ب زور طفلی رو بردم میگفت حرفش زشت بوده....بعد حین ورود پدرش واقعا بد رفتار کرد با همه گرم احوال پرسی کرد ب من ک رسید و مامانم محل اصلا نداد...دیگ اونجا فهمیدم کاش نمیگفتم میام و این دوستم تو رودربایستی قرار گرفته...حالا نزدیک عروسیشه پیام داده بهار دعوتت کنم میای عروسی؟ درسته کنکوریم اما خب آدمی ک بخواد دعوت کنه اینجوریه؟..یه کارت دعوت میفرستاد من نمیومدم خونوادم جای من میرفتن..اصلا قصدم همین بودا...ک دعوت کنن مامان بابام برن...واقعا هنگ کردم..رسما گفت خونوادت پشکل هم نیستن و مجبوری تو رو باید دعوت کنم و اگه نیای کلا دعوت نمیکنم...بعد خنده اینجاست میگه ببخشید ب خدا خجالتم میکشم نباید میگفتم ولی میخوایم غذا سفارش بدیم باید دستمون باشه چند نفر میان!!!!
یعنی الان به تک تک مهمونا زنگ زده گفته ببخشید کارت بدم میاین آخه باید غذا رو بر حسب نفرات بچینم؟!!
این دیگ چ منطقیه...
واقعا هنگ کردم ...