بعضی وقتا هست که توی جمعی ..
ممکنه توی یه مهمونی باشی یا بیرون باشی ....
همه باهات حرف میزنند و توهم با یه لبخند ملیح جوابشونا میدی....
اما ته ته ته دلت یه چاه عمیق و تاریک هست...
یه چاهی که وجودت و روحت حبس شده توش و یه گوشه نشسته....
زانوهاشو بغل گرفته و سرشا روی زانوهاش گذاشته و چشماشا بسته .....
امیدی وجود نداره توی یه خلاء به سر میبری ....
اما ناگهان یه طناب محکم و بلند پرتاب میشه توی چاه و تورو مجبور میکنه ازش بالا بری.....
اون طناب و یه شخص مهم که ت. بهش اعتماد میکنی و توی دنیای خودت راهش میدی برات پرتاب کرده....
بقلت میکنه سرتا میبوسه و تورو با نفس های گرمش به ارامشی غلیظ دعوت میکنه .....
اما ....اما همون موقعی که تصمیم میگیری توهم با نفس هات بهش امید بدی....
پرتت میکنه توی چاه و میره .....
و باز هم تو تنهایی و به غیر از یه ادم تنها یه ادم پارانوئید هم هستی که نمیتونه به کسی اعتماد کنه .......
این همون تنهایی ای در شلوغی است