2726
عنوان

the writer🔇...

470 بازدید | 52 پست

بعضی وقتا هست که توی جمعی ..

ممکنه توی یه مهمونی باشی یا بیرون باشی ....

همه باهات حرف میزنند و توهم با یه لبخند ملیح جوابشونا میدی....

اما ته ته ته دلت یه چاه عمیق و تاریک هست...

یه چاهی که وجودت و روحت حبس شده توش و یه گوشه نشسته....

زانوهاشو بغل گرفته و سرشا روی زانوهاش گذاشته و چشماشا بسته .....

امیدی وجود نداره توی یه خلاء به سر میبری ....

اما ناگهان یه طناب محکم و بلند پرتاب میشه توی چاه و تورو مجبور میکنه ازش بالا بری.....

اون طناب و یه شخص مهم که ت. بهش اعتماد میکنی و توی دنیای خودت راهش میدی برات پرتاب کرده....

بقلت میکنه سرتا میبوسه و تورو با نفس های گرمش به ارامشی غلیظ دعوت میکنه .....

اما ....اما همون موقعی که تصمیم میگیری توهم با نفس هات بهش امید بدی....

پرتت میکنه توی چاه و میره .....

و باز هم تو تنهایی و به غیر از یه ادم تنها یه ادم پارانوئید هم هستی که نمیتونه به کسی اعتماد کنه .......

این همون تنهایی ای در شلوغی است

ادم فضایی همینجور که داشت با ترس و وحشت کتاب داستان ترسناکشا میخوند اشک هاش از گونه اش سرازیر میشد پتو روی پاهاش بود انگشتای پاش یخ زده بود از ترس رنگ پوستش به سمت رنگ سبز تیره میرفت شاخ کوچک بالای سرش تیز شده بود و رو ویبره بود ناگهان جیغ زد و کتابا پرت کرد اون ور اتاق با چشمای گرد شده وقتی به سمت عقب میرفت و وزنشا روی دست هاش مینداخت به کتاب با وحشت نگاه میکرد یکم فکر کرد یهو با یه جیغ کوتا رفت زیر پتو همینطور که پاهاشا توی شکمش جمع کرده بود و چشماشا روی هم فشار میداد با صدای لرزش دارش تکرار میکرد

《نه انسان ها واقعی نیستن اون یه کتاب تخیلی بود》

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2728

اون داشت همه چیز رو نشونم میداد و در همین حین که با حسرت به اطراف نگاه میکرد گفت:میدونی؛ادمای اینجا همشون سیاهن و بعد اشاره کرد به دیوار های خونی اتاق و گفت:میبینی؟ زخم هارو نباید دست کم گرفت.اونها تنها چیزی ان که وجود ادما را تغییر میدن ،تاریک میشن و تاریک.لبخندی زدم و گفتم:شاید این زخم ها بودن که وجود ادما رو بزرگ تر میکرد.تاریکی،شاید مفهومی باشه از واژه بزرگی.برگشت طرفم نگاهم کرد و گفت:شاید.کی میدونه؟ راستی توهم مثل این اثر اتاق زخمی شدی درسته؟

از گوشه ی چشمام‌‌نگاهی حواله اش کردم و گفتم:نه.‌‌‌‌‌‌....یه فرقی بینشون هست اینکه

من خود زخمم ،زخم ابدی.

راستی؛میتونی وجود صدام کنی البته تو دنیای تاریک خودمون.

اخه اینجا کسی از چیزی خبر نداره.

آلفرد عزیزم.

امروز که درحال پست کردن نامه هایم به سیاره ی 888 بودم ، زن پیری را دیدم که با صدای بلند میخندید. اما به آسانی میتوانستی

بوسه ی غم را درون چشمانش پیدا کنی

شکوفه ی کوچکی در دستان چروکیده اش

گرفته بود و با گونه های سرخش لبخند های

ریزی میزد.

مردم اورا میدیدند و  آرزو میکردند که سال

های پیری خود را مانند پیر زن بگذرانند

الفرد میدانی ؟ من هم در نگاه اول اورا

خوشبخت ترین زن جهان زمزمه کردم اما

چشمانش تاریکی عجیبی را بر خود گرفته بود.

همانطور که به او زل  زده بودم ، دیدم که

نخ سیگارش را از جیب پالتو اش در اورد

و با کمک فندکش اورا روشن کرد.

و شروع به کشید آن نخ سیگار کرد و اینبار با قیافه ای آشفته به روبه رو اش که دیواری بیش نبود زل زد.

جالب بود ، منظورم کاری را که کرده است.

او شکوفه ی کوچک را به سمت سوراخ

سیگار برد که بوی شکوفه را در ریه هایش

بکارد. اما میدانی چه شد ؟

شکوفه رنگ غروب نارنجی را به خود گرفت

و سوخت. نمیدانم چرا پیر زن اشک هایش را فدای ان شکوفه کرد.

شاید هم چیزی را با دیدن این صحنه به یاد اورد..

ان لحظه با خود حس کردم ، ممکن است سوختن شکوفه شخصی را مهمان ذهن او کرده است. اما نمیدانم چه شخصی را..

شاید کسی که دوستش داشته است اما  زمان بوییدن عطر تنش ، او با جرقه ای از سرنوشت سوخته است.

یادت است ؟ در اول نامه گفتم او خوش بخت ترین زن به نظر می امد اما

حال از آن قطره ی اشکش بوی غم را استشمام کردم.

الفردِ من ، مادر بزرگ همیشه میگفت روح های غمگین ، در شاد ترین جسم ها ، خود را پنهان میکنند.

الان متوجه شده ام که حرفش از حقیقت هم

بالاتر است.‌. طوری که حتی شکوفه ها هم میتوانند روزی بسوزند و به خاکستر تبدیل شوند


2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز