آلفرد عزیزم.
امروز که درحال پست کردن نامه هایم به سیاره ی 888 بودم ، زن پیری را دیدم که با صدای بلند میخندید. اما به آسانی میتوانستی
بوسه ی غم را درون چشمانش پیدا کنی
شکوفه ی کوچکی در دستان چروکیده اش
گرفته بود و با گونه های سرخش لبخند های
ریزی میزد.
مردم اورا میدیدند و آرزو میکردند که سال
های پیری خود را مانند پیر زن بگذرانند
الفرد میدانی ؟ من هم در نگاه اول اورا
خوشبخت ترین زن جهان زمزمه کردم اما
چشمانش تاریکی عجیبی را بر خود گرفته بود.
همانطور که به او زل زده بودم ، دیدم که
نخ سیگارش را از جیب پالتو اش در اورد
و با کمک فندکش اورا روشن کرد.
و شروع به کشید آن نخ سیگار کرد و اینبار با قیافه ای آشفته به روبه رو اش که دیواری بیش نبود زل زد.
جالب بود ، منظورم کاری را که کرده است.
او شکوفه ی کوچک را به سمت سوراخ
سیگار برد که بوی شکوفه را در ریه هایش
بکارد. اما میدانی چه شد ؟
شکوفه رنگ غروب نارنجی را به خود گرفت
و سوخت. نمیدانم چرا پیر زن اشک هایش را فدای ان شکوفه کرد.
شاید هم چیزی را با دیدن این صحنه به یاد اورد..
ان لحظه با خود حس کردم ، ممکن است سوختن شکوفه شخصی را مهمان ذهن او کرده است. اما نمیدانم چه شخصی را..
شاید کسی که دوستش داشته است اما زمان بوییدن عطر تنش ، او با جرقه ای از سرنوشت سوخته است.
یادت است ؟ در اول نامه گفتم او خوش بخت ترین زن به نظر می امد اما
حال از آن قطره ی اشکش بوی غم را استشمام کردم.
الفردِ من ، مادر بزرگ همیشه میگفت روح های غمگین ، در شاد ترین جسم ها ، خود را پنهان میکنند.
الان متوجه شده ام که حرفش از حقیقت هم
بالاتر است.. طوری که حتی شکوفه ها هم میتوانند روزی بسوزند و به خاکستر تبدیل شوند