دزدی مرتبا به دهكده ای ميزد،روزی که ردپای به جا مانده، شبيه چکمه های کدخدا بود یکی میگفت : دزد، چکمه های کدخدا را دزدیده ، دیگری گفت: چکمه هاش شبیه چکمه کدخدا بوده. هرکسی به طریقی واقعیت را توجیه میکرد. دیوانه ای فریاد برآورد: که مردم؛ دزد ، خود کدخداست ، مردم پوزخندی زدن و گفتند : کدخدا بهدل نگیر، مجنون است دیوانه است، ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست.از فردای آن روزکسی آن مجنون را ندید وقتی احوالش را جویا می شدند کدخدا میگفت:دزد او را کشته است، کدخدا واقعیت را گفت ولی درک مردم از واقعیت، فرسنگها فاصله داشت، شاید هم از سر نوشت مجنون میترسیدند. چون در آن آبادی، دانستن بهايش سنگین ولی نادانی، انعام داشت....
پیج واژینیسموس دات آی آر(v a g i ni smus . irr) برای همه ی خانومها مفید و داشتنش ضروریه حتما مطالبشو دنبال کنید👌🏻چشم ها راشاید بتوان نابود کرد اما اندیشه را هرگز... از اونجایی که یادمه، همه فقط خواستن برن بهشت،هیشکی نخواسته بسازه بهشت🌚تو بگو بهشت چی شدش؟ اینجا هرکی مرد که رفتش زیر خاک..!!!!