خدا کنه کسی نبینه...یهو دیدم خونه به شدت شروع کرد به تکون خوردن انگار گهواره بچه بود و با سرعت تکونش میدادی.قاب عکسا همه ریختن پایین ...جیغ بدی کشیدم و پریدم پیش مامان بزرگم...اونم سرمو رو سینش گذاشت و همش میگفت چیزی نیست نترس...یه چیزی بگم بچه ها...خیییلی برام عجیبه اما همیشه وقتی تو سختی قرار میگیریم یهویی ناخودآگاه صدا میزنم امام رضا رو🥺 اون لحظه ها هم با صدای خیلی بلند فریاد میزدم یا امام رضا و نگا سقف میکردم ببینم کی میریزه...
ولی خدارو شکر...خداروشکر...هیییچ اتفاقی واسه کسی تو اون روستا نیوفتاد و هیچ خونه ای هم خراب نشد...ولی حال بدی ک بهم منتقل شد تام دت ها باعث ترسم میشد تز کوچکترین صدایی...