بچه ها دلم خیلی گرفته زنداداشمو یکسال تقریبا عقد کردیم فامیل دور هست اوایل خیلی باما خوب بود بامن خیلی صمیمی بود میگفت تورو خواهرشوهر نمیدونم بامادرم جوربود نمیدونم چرا مدتیه ازما دورشده نسبت بمن منفی شده بدبین شده ازمن ومادرم دوری میکنه بااینکه هروقت کار میکرد من بلندمیشدم زودتر اما الان برداشته میگه سواستفاده میکنن یک شوخی بالبخند کردم ناراحت شده بااینکه همه فهمیدن شوخی کردم من فک میکنم خواهربزرگش که ۴۰ سالش شدع و نتونسته ازدواج کنه توخونه اس باهمن اون روش اثر گذاشته اخع اویل اصلا اینجوری نبود بخدا بارداربودم یا بعدزایمانم برای کل مراسمش خودمو کشتم که بهترین ها باشه خودشم میدونه ها بارها گفته
به مادرم میگم من خونه خودمم اصلا نمیبینم پسروعروستو ....چرا عروست فک میکنه من دخالت میکنم...یکبار به زنش زنگ زدم که حالشو بپرسم کمردرد بود داداشم ازبس تحت تاثیر حرفش بود خودش جواب داد کفت نیست بعدم پیام داد دخالت نکنید توزندگی ما ازاین چیزا بهم برخورد گفتم من برای این زنگ زده بودم باشه کاری ندارم فورا اومد خونه ازدلم دراورد داداشم ..
اما تصمیم دارم این هفته دعوت کنم اونارو باپدرمادرم اگه اومد وخوب بود که هیچی
اگه نیومد یا حرفی زد زنگ میزنم به برادرم میکم ما دیگه به توو زنت کاری نداریم
میگم من دخالت میکنم دوربرمن نیا
رفت امد نمیخاین باشه منم نمیکنم راحت باشین
خواهر به اسم الهام نداری دیگه
یک مدتم نمیرم دیگه
تا بفهمن یکم و زنش خودشو جمع کنه .من اگه این کاربکنم مادر پدرم و داداشم خووشو جمع میکنن یا یک فکدی میکنن چون واقعااینجور پیش بره ما وبرادرمون ازهم دورمیشیم تحت تاثیراین حرفا
الان توعقد
وقتی بره خونش بخاد این چیزا باشه دور میشیم