سلام بچه ها من یک داداش کوچکترازخودم دارم که دامادش کردیم یکساله
خیلی به زنش محبت کردیم خوبی کردیم من خودم بارداربودم براش چه کارا کردم اولا خیلی ابرازعلاقه کمخبت میکردچه کلامی چه پیام همشم میگفت مثل ابجی هستی دوست دارم ازاین چیزا هرشبم خونه مادرم میخابید
هرهفته هم اخرهفته میومد خونه مامانم دورهم بودیم اما الان یک ماهه که هرشب نمیاد اونجا
اخرهفته هم نمیاد
شبایی میادکه بقیمون نیستیم .چندبارم داداشم زنگ زده روبلندگو بوده صحبت میکرده ولی اون حرف نمیزنه حتی یک کلمه که بگه خوبی چخبر بچت چطوره
بچه منو دوهفته ندیده که اینقدر میگفت دلم براش تنگ میشه
فقط یک شوخی من کردم باهاش که اونم چیز خلصی نبود ولی فک میکنی همونو بهونه کردداداشم به مامانم گفنه زنم گفته الهام باشه نمیام دلم گرفته چرا بعضی زنا بدن
بخدا من اینقدراز مادروخواهر شوهرم حرف تیکه شنیدم بخاطر شوهرم بخشیدم کش ندادم محبت کردم
فک میکنی ازخدا میخادکه اینور نیاد و بیشترسمت خودش بره
اینم بگم خواهر بزرگترم داره چندتا
نمیدونم
باخودم گفتم به داداشم بگم خودموخالی کنم بگمدعوض شدین رفت امد نمیخاین من دیگه دورشما نمیام
یا گفتم نگم چیزی ولی کم کنم رابطمو تاببینم کی خودش دل تنگ میشه و درخواست میده
جالبه یک شب بلندنشده بیادهمینجوری خونم .
اما باخونواده خودش همیشه هست