میدونم شاید دوست نداشته باشین بخونین شاید بگین گور باباش دیوونه س بابا حق میدم هیچکدومتون حوصله ی یه آدم افسرده رو ندارین ولی تنها جایی بود که میتونستم بیام و حرفامو بزنم حالم از خانوادم بهم میخوره از اون بابای بداخلاقم از اون مامان بی درکم که هیچی رو نمیتونه بفهمه اون از وضعیت تحصیلم و کنکوری که هیچ امیدی بهش ندارم زندگیم داره به خسته کننده ترین حالت داره میگذره دلم میخاد برم پیش یه روانپزشک اولین جملم این باشه : حالم خوب نیست ولی کی حالش مهمه واسم صد بار به مامانم گفتم منو ببر پیش روانپزشک گف برو گمشو اذیت نکن بعد اگ خودمو بکشم بنظرتون حروم نی اگ اشک بریزه ؟ :) داستان شکست عشقی اینا نی من تا حالا رلی نداشتم ن اینکه فک کنین زشتم
چن ماه پیش میخواستم خودکشی کنم الان دارم حسرت میخورم که کاش همونوقت تموم کرده بودم همه چیو
خسته شدم بخدا حداقل اگ یه دلخوشی تو زندگیم داشتم بخدا همه ی مشکلاتمو ازش چشم پوشی میکردم
تو زندگیم هیچ تفریحی ندارم ن بیرون رفتن ن چیزی کل ۱۲ ماهو تو خونم کاش یکی میومد یع گوله خالی میکرد تو مغزم