متاسفانه یه چشمش کور شده عزیزم از اون موقع دلم نمیاد ازش عکس بگیرم چون هی میشینم نگاش میکنم غصه میخورم
خودمم دیسک کمر گرفتم پاهام تقریبا از کار افتاد دو ماهه عمل کردم مثل قبل نمیتونم برم پایین از پله ها کنارش بشینم و باهاش حرف بزنم دلم خونه
روزگار با هیچکدوممون یار نبود الان بابام براش غذا میزاره و مواظبشه من فقط از پنجره میبینمش