برای خودم شده یکبار مامان بابای دوستم نبودن من با داداش کوچیکم که 5 سالش بود رفتیم خونه دوستم بعد منو دوستم لب بارکنشون وایساده بودیم لیوان نسکافه دستمون بود بعد نمیدونم چی شد یهویی خندمون گرفت بعد لیوان دوستم افتاد رو سر یک پیرزنه(لیوانه پلاستیکی بود خدارو شکر )بعد پیرزنه همشایه بغلیع دوستم اینا بود بعد ما مجور دوباره خندمون گرفت من لیوانم گذاشته بودم رو نرده فقط میخندیدم دوست نابغه من نکیه داد به نرده اون دوباره افتاد رو سر پیرزنه که وایساده بود بد بیراه میگفت دیگه هیچی بد 10 دقیقه چیز میز گفتن رفت خونشونو منو دوستمم به داداشم کلی وعده چیز میز دادیم که به کسی نگه بعد پیرزنه هر روز میومد جلو در خونه ددستم اینا به مامانش میگفته چرا لیواناتونو انداختید رو سر من مامان دوستمم از همه جا بیخبر میگه ما نبودیم اشتباه گرفتید تا اینکه یک روز مامان دوستم میاد خونه ما به مامانم میگه هر ردز یک پیرزنه میا اینا منم خیلی عادی رفتار میکردم تا داداشم از اتاق اومد بیرونو کل ماجرا رو گفت و.....قیافه منو دوستم این بود دقیقا: