2777

واقعی #

برای هشتگ "واقعی" 7 مورد یافت شد.

دیشب داشتم بهت فکر میکردم @dorna4756  

به پستی که تو اون تاپیک گذاشتی 

تجسمت کردم تو لباس کرم 

خیلی خوش تیپ بودی 

بوی عطرتم فوق العاده بود 

دیدم هیچ جوره نمیشه با اون تیپ و کفش تق تقی سوار اتوبوس بشی 

بعد همینطور که داشتم آهنگ گوش میکردم و آشپزی میکردم شروع کردم کلی باهات حرف زدم 

بعد گفتم درنا کاش از خونه من  بریم خونه تو، پشت اون میز تو آشپزخونه 😍 بشینیم گپ بزنیم 


نمیدونی که 

رادیو دیو داشت از گرجستان و غذا و آهنگاش میگفت 


من کفتم درنا یه بار با هم خینکالی درست کنیم بخوریم 

تو گفتی به نظرت خوب میشه؟؟ 


داشتیم میخندیدیم، من یه پیام به شوهره دادم، نوشتم دارم با عشق برات غذا درست میکنم، برنج رو آبکش کردم و باز داشتیم میخندیدیم. خلاصه کیفمون کوک بود. 


بهت گفتم، تو درگیر بازی پارسیان نشو توروخدا🤣🤣🤣🤣🤣  انقدر خندیدی که داشتی غش میکردی. 

گفتم مگه نمیخای کتابتو چاپ کنی؟؟؟ کدوم نویسنده ای تو زندگیش دنبال پارسیان بوده 🤣 ازین کارا کنی، خلاقیتت میخشکه ها🤣 


گفتم چرا شاسی بلند آق شاپور رو دستت نمیگیری؟؟ یه جوابی دادی تو جمع نمیتونم بگم.🤣🤣🤣🤣 


چقدم ادای ننه امید رو دراوردیم. نمیدونم یادته یا نه، دهه هشتاد با بلوتوث این صدای ننه امید رو بلوتوث میکردیم🤣🤣🤣🤣 


شوهره اومد. برقا رفت. من شمع روشن کردم. برقا اومد. تو رفته بودی خونتون. شام رو آوردم. نپخته بود🤣🤣🤣🤣🤣🤣 شوهره میگفت عشقت نپخته شده🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 خندیدم. تو دلم گفتم انقده با درنا  حرف زدم ، حواسم به آشپزی نبود🤣🤣🤣🤣



واقعی#  




زمان رضا پهلوی یه جوونی عاشق یکی از دختران خاندان پهلوی میشه

خیلی به امام رضا توسل میکنه ازدواجش جور نمیشه

میشنوه شیخ بها حاجت میده

یروز که مث همیشه میخواسته بره حرم از نزدیک قبر شیخ بها رد میشه

میگ امروز از شیخ میخام و به امام رضا نمیگم

توسل میکنه و به دختره میرسه

فردای شب زفاف پسره میره سر قبر شیخ بها رو به روی ضریح وایمسیته و با مسخره بازی میگه امامنا دیدی خودت حاجت ندادی شاگردت داد هه

و بعد برمیگرده و میره خونه . وقتی وارد خونه میشه میبینه چند جفت کفش مردونه دم دره

میره تو و زنشو تو بدترین حالت میبینه

به زنش میگه این چه وضعشه

زنش میگه ما هممون اینطوریم اینا هم رفیقامن ...! مشکل داری طلاقم بده

میگن به سر زنان میرفته سمت حرم و داد میزده یا امام رضا غلللللللط کردم

یا امام رضا ... خوردم


واقعی#

منبع متنی رو که کپی کردم اول از همه مینویسم

منبع: صفحه mostafa.jalalifakhr

متخصص بیماری‌های داخلی، منتقد فیلم
گروه درمانی آرتا

(!ماسک کافی نیست)متاسفم که اعلام کنم در حال فرو رفتن در باتلاق شکست در برابر کرونا هستیم. امروز از چهارصد کشته در روز عبور کردیم. در حالی که بر اساس خبر معاون وزیر بهداشت، برای رسیدن به آمار واقعی، باید این رقم را دوبرابر کنیم. داریم قتل‌عام می‌شویم. حتما دعا کردن در هر حالی خوب است اما دعاخواهی، معنای دیگری هم در دل خود دارد؛ این که دیگر کاری از دست ما برنمی‌آید. پس از التماس دعای معاون رئیس‌جمهور برای مهار گرانی، در استان یزد هم به استغفار جمعی برای کنترل کرونا پناه آورده‌اند. و اعتراف می‌کنم که خودم هم هر روز که راهی بیمارستان یا کلینیک می‌شوم، از زیر قرآن رد می‌شوم؛ چون می‌دانم واقعیت موجود ما و کرونا چگونه است و کنار ابتلا قدم می‌زنم.نکته بسیارمهم و موردغفلت‌ واقع شده این است که بسیاری از مبتلایان اخیر، از ماسک هم استفاده کرده‌اند، حتی به صورت منظم و دقیق. پس چرا کرونا گرفتند؟! عدم‌ کنترل بهداشتی کافی بر تهیه ماسک‌ها، و عدم امکان مالی برای تعویض مکرر ماسک، دو دلیل مهم‌اند اما علت مهم‌تر، «عدم رعایت فاصله‌گذاری اجتماعی‌» ست. مردم دچار اشتباه بزرگ استراتژیک شده‌اند و فکر می‌کنند ماسک کافی‌ست و فاصله دو متر را رعایت نمی‌کنند. حتی در تجمعات و صف‌ها و مترو و اتوبوس و آسانسور و «غیره»، سینه به سینه هم‌ می‌ایستند و به دلیل ماسک، احساس نفوذناپذیری دارند. در حالی که حفظ فاصله اجتماعی، به اندازه و چه بسا بیش از ماسک زدن، اهمیت دارد. همچنین شستشوی دست‌ها به عنوان مکمل اصول سه‌گانه‌ی پیشگیری.اگر به سرعت و قاطعانه اقدام نکنیم، هفته‌هایی به‌مراتب خوف‌انگیزتر در انتظار همه است و می‌ترسم به جایی برسیم ‌که نه تنها تختی برای بستری، بلکه سردخانه‌ای برای اجساد هم خالی نباشد. کاش دولت بتواند و بخواهد وضعیت فوق‌العاده اعلام کند و قرنطینه اجباری و حداقل یکی دو هفته تعطیلی تمام مراکز، تا شاید بتوانیم از این گرداب ویرانگر خارج شویم. فعلا همه با هم ماسک و «فاصله اجتماعی»!#کرونا #کرونا_در_ایران #در_خانه_میمانیم #مصطفی_جلالی_فخر #دکتر_مصطفی_جلالی_فخ‍ 


#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت هشتاد و یکم


لباس هام‌و عوض کردم‌ و‌ رفتم‌ تو‌ رختخوابم‌ نفهمیدم‌ کی خوابم‌ برد .

صبح با صدای ارباب بلند شدم‌.

برای اولین بار من تا این‌ وقت از روز خوابیده بودم ،گفتم‌ ارباب چرا زودتر صدام‌ نکردین برم به مادرم‌ کمک‌ کنم .

گفت تو‌ تازه نزدیک‌ صبح خوابیدی چطور بیدارت میکردم‌.

حالا بیا بشین صبحانه بخوریم بیرون منتظرمونن کل مردم ابادی ناهار دعوتن عمارت.

گفتم چشم‌ و رفتم‌ دست و بالم شستم‌ و اومدم سر سفره ارباب برام‌ چای ریخت و لقمه گرفت داد دستم گفت بفرما ،اولین صبحانه زندگی مشترکمون بخور.

لقمه گرفتم و تشکر کردم ارباب گفت ،میشه دیگه خجالت نکشی اخه تو که قبل عقد اینطور نبودی .

گفتم دست خودم نیست گفت دیگه هم به من نگو ارباب من با اسم کوچیک صدا کن مثلا من همسرت هستم .

گفتم چشم و مشغول خوردن صبحانه شدیم.

در اتاق زدن ،یوسف رفت در باز کرد خانم بزرگ بود،یوسف تعارف کرد بیاد داخل ولی قبول نکرد و لباسای دستش داد به یوسف و گفت اماده بشید بیایید مهمونا هموشون دارن میان ،یوسفم چشمی گفت و در بست .

منم سفره جمع کردم و گذاشتم تو سینی یوسف برد سینی جلو در گذاشت که خدمه ها بیان ببرن .

لباس هامون رو پوشیدیم و اماده بودیم که یه خانم اومد و گفت خانم بزرگ گفتن سرخاب سفیداب بزنم .

نشستم و یکم اصلاحم کرد و ارایشم کرد و با ارباب از اتاق زدیم بیرون .

صدا اهنگ و دست زدن از حیاط میومد با ارباب رفتیم سمت بالکن که حیاط میشد قشنگ دید.

کل حیاط عمارت پر شده بود از ادم همه جا چراغونی شده بود و همه شادی میکردن بچه ها میدوایدن این طرف اون طرف کلا حال و هوا عمارت اون روز خیلی فرق داشت.

اصلا حواسم به یوسف نبود یک لحظه احساس کردم یکی دستم گرفت گرما دستش باعث شد یهو به خودم بیام و یه جیغ کوتاه بکشم که سریع یوسف دستش کشید و گفت چیشد.

سرم انداختم پایین خودم از کار خودم بدم اومد خجالت کشیدم بخاطر جیغ زدنم ولی اصلا دست خودم نبود....



     رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر#  

پارت هشتاد و دوم


همون جا سرم انداختم پایین حتی دیگه روم‌ نشد به صورت یوسف نگاه کنم .

اومد نزدیکم و در گوشم گفت مبارک باشه دیپلمت گفتم چی مبارک باشه ،گفت خانم معلم شما قبول شدی و دیپلم گرفتی .

هر وقت بخوای میتونی بری دانشگاه وای منو‌ میگی انقدر خوشحال شدم که نگو یهو خودم انداختم بغل یوسف و گفتم مرسی که خوشحالم کردی از ذوقم بغلش کرده بودم و یه بوسشم کردم.

یه لحظه به خودم اومدم خندم گرفت یوسف گفت اهان حالا فهمیدم از این به بعد ذوق زدت میکنم که خودت بیای تو بغلم ،با هم زدیم زیر خنده و پیشونیم بوسید و گفت هر موقع اشاره کنی میریم‌ شهر تا بتونی دانشگاهت بری خانم معلم، گفتم ممنونم ارباب خدا شما سر راه من قرار داد تا معنی خوشبختی بفهمم.

گفت شیرینم من از اولین نگاه عاشقت شدم ولی نمیتونستم بروز بدم.

فکر نمیکردم منم یه روز عاشق بشم .

منم خداروشکر میکنم که تو‌ سر راهم‌ قرار داد تا طعم شیرین عشق با تو‌ تجربه کنم و مطمین باش برای خوشبختیت همه کار میکنم.

شنیدن این حرفها خیلی برام لذت بخش اومد یاد اون دوران افتادم‌ که ارزو‌ میکردم‌ به عنوان خدمه هم شده وارد عمارت بشم ولی الان شدم خانم عمارت.

خدایا مرسی ممنونم ازت که منو فراموش نکردی و همیشه حواست بهم بوده.

یوسف صدام زد شیرینم به چی فکر میکنی گفتم هیچی ،خندید و گفت میشه بغلت کنم اگه جیغ نمیزنی و همه رو جمع نمیکنی اینجا .

از خجالت سرخ و سفید شدم گفت باشه بابا اب نشو.

باهم دیگه زدیم زیر خنده که یکی از خدمه ها اومد گفت اقا خانم بزرگ میگم بیایید پایین میخوان براتون قربونی بکشن.

با ارباب رفتیم پایین و کنار خانم بزرگ واستادیم همه میومدن تبریک میگفتن و میرفتن تا لابه لای جمعیت چشم خورد به یه نفر......



                         

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت هفتاد و هشتم


خانم بزرگ گفت خیره ایشالا، منتظر تونم زودتر بیایید این لباس نوهاتونم بپوشید دوست دارم تو تنتون ببینم.

خانم بزرگ رفت و منم پاشدم لباسم پوشیدم وای خیلی قشنگ بود یه لباس کار شده محلی رنگ صورتی با دامن بلند.

هی خودم تو اینه نگاه میکردم ،میچرخیدم با دامن بلندم.

ولی وقتی دوباره یاد حرف خانم بزرگ و مامانم افتادم بازم ناراحتی اومد سراغم نشستم یه گوشه و تو دلم گفتم من فردا نمیرم اصلا از دست ارباب ناراحتم چرا من همه چی بهش میگفتم ولی اون بهم نگفت که میخواد ازدواج کنه.

مامان اومد گفت چیشده شیرین با این لباس چرا نشستی پاشو‌ عوض کن خرابش نکن فردا میخوای بپوشیش.

گفتم چشم هر کاری کردم‌ به مامان بگم‌ نمیام‌ نتونستم.

لباسا عوض کردم‌ و سرم‌ گذاشتم رو بالش، اصلا دست خودم نبود همش یاد اون صحنه ای افتادم‌ که خودم‌ انداخت بغل ارباب و‌ گریه میکردم اونم منو به اغوش کشیده بود .

دوست نداشتم فردا شب برسه ولی بر خلاف میلم‌ مثل برق و باد اون روزم به شب رسید .

هوا تاریک داشت میشد که رحمان اومد تعجب کردم رحمان چرا این موقع اومد .

گفتم داداش خیر‌ باشه این‌ موقع اومدی گفت امتحان داشتم امروز ارباب دعوتم‌ کرده بود مهمونی خودم به زور رسوندم ‌.

پاشید اماده بشید تا دیر نشده بریم.

همه‌ اماده شدیم‌ و قدم زنان رفتیم‌ سمت عمارت.

اصلا دلم راضی به رفتن نبود ولی چاره نداشتم و نمیتونستم نه بیارم .

جلو ساختمان سرم‌ بردم بالا تو‌ ایوان دیدم‌ خانم بزرگ‌ و‌ ارباب منتظر واستادن .

وارد شدیم و به دعوت خدمه ها رفتیم بالا پیش خانم بزرگ‌ و‌ ارباب .

از ناراحتی زیاد یه سلام خشک‌ و خالی دادم و سرم اصلا بالا نیاوردم .

خانم بزرگ‌ گفت چقدر قشنگ‌ شدی شیرین‌ جان ،گفتم‌ ممنونم.

یکم نشستیم و پذیرایی شدیم تا موقع شام رسید رفتیم شام‌ خوردیم و بعد شام دعوتمون‌ کردن اتاق مهمون .

وقتی وارد اتاق شدیم صدا ساز و اواز پر شد تو‌ گوشم.

چیزی که میدیدم اصلا باور کردنی نبود همه متعجب داشتیم اتاق نگاه میکردیم که ارباب.....



 رمان خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگ# ‍ی واقعی یک دختر

پارت هفتاد و نهم


اصلا حواسم نبود به اطرافم داشتم اتاق نگاه میکردم که یه سفره عقد مجلل چیده شده بود و صدا ساز میومد و خدمه ها با لباسهای قشنگ یه گوشه‌ واستاده بودن و‌ گل و نبات و نقل دستشون بود.

یهو با صدای ارباب به خودم اومدن وقتی جلوم‌ نگاه کردم دیدم ارباب جلوم‌ واستاده و یه جعبه دستش که اورد سمتم.

چشمام باز بسته کردم انگار داشتم‌ خواب میدیدم .

که ارباب گفت با اجازه همه بزرگا جمع شیرین بانو‌ شما با من ازدواج‌ میکنید؟

به اطرافم‌ نگاه کردم دیدم مامان و‌ رحمانم مثل من تعجب کردن .

خانم بزرگ‌ اومد‌ کنارم‌ و‌ گفت دخترم جواب بده .

سرم چرخوندم سمت رحمان دیدم چشمهاش پر شده از اشک‌، خانم بزرگ‌ رد نگاهم‌ گرفت و‌ گفت رحمان جان خواهرت منتظره اجازه شماست.

رحمان گفت خانم بزرگ‌ هر چی شما بفرمایید من خیلی کوچیکتر از این‌ حرفام که بخوام اجازه بدم .

مامان گفت دخترم خوشبخت بشی کی بهتر از ارباب.

سرم اوردم‌ بالا و برا چند ثانیه با ارباب چشم‌ تو‌ چشم‌ شدم .

دوباره ارباب جعبه انگشتر باز کرد و‌ گرفت جلوم گفت میدونم از دستم دلخورید ولی دوست داشتم غافلگیرتون کنم الانم اگه جوابتون مثبته لطفا این انگشتر رو از من قبول کنید.

چشمهام بستم از خجالت دستم میلرزید .

دستم بردم سمت جعبه و انگشتر رو برداشتم صدا دست زدن بلند شد .

رو سرمون گل و‌ نقل میریختن ،همه خوشحال بودن.

خانم بزرگ‌ اومد جلو‌م و گفت خوشحالم که قبول کردی ،خوشحالم‌ که قبل مرگم پسرم سرو‌سامون گرفت ،الهی خوشبخت بشید.

خانم بزرگ دستم گرفت و برد نشوند پای سفره عقد و گفت بگید عاقد بیاد.

همش نگاه به مامان و‌ رحمان بود از خوشحالی اشک‌ تو‌ چشماشون حلقه زده بود.

خودمم دلم گرفت هم از خوشحالی هم بخاطر نبود پدرم .

خیلی حس عجیبی بود اون لحظه هممون شکه شده بودیم .

عاقد اومد‌ و شروع کرد به خوندن ،من فقط نگاهم پایین بود که خانم بزرگ‌ اورد یه گردنبند خیلی بزرگ‌ و‌ سنگینی انداخت گردنم و‌ گفت مبارکه.

بعد اون منیره خانم اومد‌ کنارم و‌ گفت خوشبخت بشید انشالا .

شیرین جان بعله بگو‌ دیگه‌ همه منتظریم.

گفتم با اجازه مامانم و‌ داداشم بعله.......



                         

داستان واقعی#  

خاتون متولد ۱۳۱۲ هست

سرما پوست دستمو اذیت میکرد،به دستام نگاه کردم.سرخ شده بود از سردی هوا.نگاه به آسمون کردم و گاری رو هل دادم.بدجوری گرفتهبود.انگار قرار بود برف و بارون شدیدی بیاد.باد سرد به صورتم میخورد دستامو بیشتر فشار دادم...

داغ ترین های تاپیک های امروز