چالش شعر🌻
منم زخمی ترین عاشق تویی تنها پرستارم
طبیب درد من گردی بدان امید بیمارم
تو هم عاشق شدی بر من و دانم که ته قصه
شبی تنها و دل خسته تو می آیی به دیدارم
بریدم از همه عالم بدون تو چه فردایی
به جان عاشقت سوگند حتی از خویش بیزارم
روان آشفته ام جانا غریق بحر دردم من
رهایم کن از این رنج و از این بیهوده افکارم
نشاندی بر دلم داغی فشاندم اشک از دیده
پریشانم از این دوری نده دیگر تو آزارم
نشد یک لحظه یاد تو برون از خاطر خسته
من آن یار نخستینم همان دیوانه دلدارم
چنان بی رنگ و بی روح است دنیایم چنان محوم
که در دنیای آدم ها شبیه نقش دیوارم
گذشتم در رهت یارا ز جان و هر چه در دنیاست
سر شوریده ای دارم ز عشقت بر سر دارم
نگاهی سوی عاشق کن قدم بگذار بر چشمم
که در دلدادگی و عشق چنان مجنون اعصارم...
دختربارونی66#