2410

بد #

برای هشتگ "بد" 27 مورد یافت شد.

عزیزان لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

باور کنید من دلم میخواد پارت بزارم اما واقعا با وجود این همه درس و امتحان اصلا فرصت ندارم یکم صبور باشید تا جایی ک بتونم حواسم هست عاشقتونم 🥰

هوا به سمت ظلمات و تاریکی میرفت . 

سهند با دستان خاکی وارد حیاط شد .

سرش را از پنجره چهل تیکه رنگی شکل مطبخت داخل آورد .

_ سلام دختر عمو خوبید ؟ آساره گفت با من کار دارید .

_ سلام پسر عمو خسته کار نباشید .

_ سلامت باشید .

_ یه زحمت برات داشتم منو تا شهر می‌برید یه تلفن کنم ؟ خیلی نگران دخترمم .

_ اره تا من آبی به دست و صورتم میزنم حاضر شو ‌.

لبخندی زدم و تشکر کردم .

مرضیه سراسیمه به سمت اتاق رفت تا با ما همراه شود ؛ با یادآوری حرف های زن عمو تهمینه به فکر نصحیت سهند افتادم .

_ مرضیه میخوای تو بمون من خودم میرم .

_ باشه فقط مواظب باش حیدر الان عصبیه باید یه جوری حرف بزنی ک آتیشش فرو کش کنه ن اینکه اوضاع بدتر بشه ! فهمیدی ؟ 

 _ سعی میکنم اما خودت میشناسیش دیگه ....

_ میدونم عزیزکم اما الان فعلا دست تو زیر سنگه ، باید یکم مراعات کنی !

سهند حاضر و آماده جلو آمد .

_ خب دختر عمو بریم ؟ 

_ بریم .

از مرضیه خدافظی کردم و پشت سر سهند راه افتادم .

 مسافت کمی را طی کرده بودیم ک بالاخره بعد از کلنجار ها زبان باز کردم .

_ سهند برای چی ازدواج نمیکنی ؟!

ریشخندی زد و گفت :

_ بگذریم ، چه فرقی به حال تو میکنه ؟ 

در همین دقایق اول راهم را با جمله ای کوبنده سد شد . سرم را کامل به سمت پنجره چرخاندم .

_ راستی تو از زندگیت راضی هستی ؟ مطمئنی ک انتخاب درستی کردی !؟

حلقه درون انگشتم را کمی تکان تکان دادم ، در دلم ندایی آگاه شد و غرید : 

_ ن راضی نیستم ! اشتباه کردم و حالا خیلی پیشمونم .... کاشکی میزاشتم تا همه چی مثل روال اولیه خودش پیش بره و حالا نمیدانم چجوری خودم رو از این منجلاب بیرون بکشم . 

اما عقلم فورا جواب داد :

_ اره راضی هستم ، حیدر مرد خوبیه ! یه زندگی اروم و بدون دغدغه داشتیم ک با اومدن ترنم خوشبختی مون تکمیل شد .

نفسی پر حرص بیرون فرستاد :

_ اما من با ایلدا آمدم و دیدم یه آدم عصبی و زود جوش ک حتی روی خواهر خودش دست بلند میکنه و در برابر پدرش گستاخه ! چرا دروغ میگی؟ چرا میخوای خروار ها غم توی چشمات رو پنهان کنی ؟ خان بابا چیکار به آوردن نیوردن بچه تو داشت !؟ چرا نمیگی نزاشتش بیاری ؟


" لطفا "

لایک = ۷۰۰ حتما💥

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه 🔴

❗لطفا حمایت کنید رفیق اگه کامنت نزاری پارت های بعدی دیر به دستت میرسه و مدیون من میشی 💢

بد#  ون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

عزیزای دلم لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

دلم نیومد پارت دوم نزارم پس بترکونید 💥

با چشمانی که از ترس دو دو میزد به سمت حیدر برگشتم و نگاه پر دردی به او منتقل کردم .

 حیدر که حسم را به طور دریافته بود آشفته به سمت پدرش برگشت و گفت :

_ خب الان پدر یعنی چی ؟ ما که خیلی سال پیش از هم جدا شدیم اون راه خودشو انتخاب کرد و منم راه خودمو الان من متاهلم پس بهتره کمی رعایت کنید !!

پدرش خیلی منطقی گفت :

_ اصلا منظورم به بد نبود تو تصمیمت رو گرفتی و حوریه رو پسندیدی پس باید مردونه پای حرفت بایستی ! دیگه برای پشیمونی دیره فقط اینو خوب میدونی که خاتون شبیه من فکر نمیکنه و هنوزم در انتظار ازدواج تو و فرشته اس پس باید خیلی احتیاط کنید .

حال صورتش را به سمت من متمایز کرد و ادامه داد :

_ حوریه جان فرشته دختر زرنگیه من هر دوتاتون رو دوست میدارم اما تو خیلی ساده ای بهتره خیلی مواظبشون باشی .

نمیدانم چرا با حرف هایش دل آشوب میشدم . بین زمین و هوا گویی سر در گم بودم .

او راست می‌گفت من ساده بودم علاوه بر سادگی در این شهر غریب کسی را نداشتم تا حتی راهنمایی ام کند یا که آرامم کند .....

انقدر بین افکارم غرق شده بودم که حیدر تکانی به بازوانم داد تا به خود آمدم .

هر چه چشم چرخاندم آقای سالاری رو نیافتم گویی رفته بود و من متوجه نشده بودم .

پوست لبم را مضطرب به دندان گرفتم و گفتم : 

_ من میترسم هر لحظه بیشتر از قبل پشیمون میشم که با این اوضاع وارد خونتون شدم .

حیدر دستی به ته ريشش کشید و گفت :

_ بدم میاد که دائم میگی پشیمونی ، اینقدر از من بیزاری ؟؟

شوک زده شدم من منظورم چیز دیگر بود و او به خودش گرفت !

_ حیدر جان من منظورم این نبود فقط فقط میترسم که نتونم اینقدر مقاومت کنم .

_ یعنی ارزش ندارم ؟

_ ارزش نداشتی که من اینجا نبودم .

_ پس حوریه خواهش میکنم کمی قوی باش و کمتر غر بزن درست میشه بالاخره که چی مجبوره خاتونم قبول کنه فقط جا نزن محکم بایست .

نفس پر حرصی را بیرون فرستادم کلافه بودم .

_ اخه اینجوری زندگی برای همه ما تبدیل به میدون جنگ میشه . کاش میشد یه روز منطقی و سر حوصله همگی بشینیم و بدون بی احترامی سنگامون رو وا بکنیم ؟

پوزخندی تحویلم داد و از جیب شلوارش فندک گران قیمتش را بیرون آورد ، همان طور که سیگارش را چاق میکرد گفت :

_ هههه شوخیت گرفته ؟ خاتون و منطق ؟

 اون فقط بلده زور بگه !

_ چرا پدرت با اینکه قدرتش زیاده جلوش رو نمیگیره ؟؟

سیگار را گوشه لبش گذاشت و پرده را کنار زد .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


بد#  ون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

سرم را بین دستانم گرفتم از دست رفتار های بچگانه حیدر به ستوه آمده بودم .

 ببخشیدی گفتم و از جمع فاصله گرفتم .

بین عمارت دنبال حیدر میگشتم در اتاق را گشودم که خبری نبود . به سمت دیگر عمارت رفتم انتهای سالن اتاق کوچکی بود که درش نیمه باز بود . کنجکاو شدم چشمی به اطراف انداختم کسی نبود با دو به سمت همان اتاق رفتم .

در را تا گشودم فرشته را لبه بالکن دیدم ،

دست هایش را باز کرده بود قصد داشت خودش را پایین بینداز .

 هول و دستپاچه با پاهایی که می‌لرزید به سمتش رفتم .

 با شنیدن صدای پایم فریاد زد :

_ جلو نیاااا که خودم و پرت میکنم !

اب دهانم را مضطرب قورت دادم با لحنی ملایم گفتم :

_ فرشته جان عزیزم به جونی خودت رحم کن ! 

جونی ؟؟؟ تو تمام زندگی منو به آتیش کشوندی دیگه چیزی از من باقی نمونده ....

_ همه چیز در حیدر خلاصه نمیشه تو خدا رو داری !

_ کیییی ؟ دیوانه ای !؟

_ اره اگه شما ها خدا پرستا رو دیونه خطاب میکنید من دیونه ام !

_ که چی ؟

_ خودت دیدی که همون خدا از فرش منو به عرش رسونده !

قطره اشکی از چشمانش چکید .

_ اره راست میگی شاید همون خدایی که میگی هوای تو رو داشته اما من چی هیچ کسی رو ندارم تنها روزنه امیدم حیدر بود که اونم به باد فنا رفت .

_ اینطوری نگو خدا فقط هوای منو نداره اینقدر بزرگه که همه بنده هاش رو توی آغوشش جا میده ، کافیه تو بخوای !

_ حوریه من خسته ام شاید فکر کنید من مرفه بی دردم ولی به عکس از بچگی تا الان بار مصیبت روی سرم آوار بوده من هیچ وقت طعم پدر داشتن رو نچشیدم . تا اومدم چشم باز کنم از هم جدا شدن تا همین سن حتی یه بارم بابام رو ندیدم فقط یه تصور مات ازش توی ذهنم نقش بسته همین و بس ...!

کم کم به او نزدیک شدم اما باید با ملایمت رفتار میکردم تا نترسد تا اعتمادش را جلب کنم .

_ دستا تو بده به من قول میدم همه چی درست بشه ، یکم امیدوار باش .

صورتش را بین دستانش گرفت و هق زد :

_ اخه چجوری ؟

_ منم کسی رو ندارم خانوادم بی خبرن به خاتونم حتی نگفتیم اما از امروز میخوام تو بهترین دوستم بشی خواهرم بشی ، من همدهم تو باشم و تو مونس من قبوله ؟

_ من دشمنتم چرا ساده لوحی ؟؟ سر خم کنی ممکنه از پشت بهت خنجر بزنم !

_ اشتباه نکن ما یه دورانی اختلاف داشتیم از امروز عزیزترین رفیق منی مطمئنم اینقدر خوش ذاتی که برای خوشبختی من هر کاری میکنی . 

_ با خوب بودنت داری خجالت زدم میکنی ؟


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

اینم پارت دوم امروز بوس 😍

کامنتا به ۱۰۰ برسه حتما 💥🌱

بد#  ون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

با چشمانی که از ترس دو دو میزد به سمت حیدر برگشتم و نگاه پر دردی به او منتقل کردم .

 حیدر که حسم را به طور دریافته بود آشفته به سمت پدرش برگشت و گفت :

_ خب الان پدر یعنی چی ؟ ما که خیلی سال پیش از هم جدا شدیم اون راه خودشو انتخاب کرد و منم راه خودمو الان من متاهلم پس بهتره کمی رعایت کنید !!

پدرش خیلی منطقی گفت :

_ اصلا منظورم به بد نبود تو تصمیمت رو گرفتی و حوریه رو پسندیدی پس باید مردونه پای حرفت بایستی ! دیگه برای پشیمونی دیره فقط اینو خوب میدونی که خاتون شبیه من فکر نمیکنه و هنوزم در انتظار ازدواج تو و فرشته اس پس باید خیلی احتیاط کنید .

حال صورتش را به سمت من متمایز کرد و ادامه داد :

_ حوریه جان فرشته دختر زرنگیه من هر دوتاتون رو دوست میدارم اما تو خیلی ساده ای بهتره خیلی مواظبشون باشی .

نمیدانم چرا با حرف هایش دل آشوب میشدم . بین زمین و هوا گویی سر در گم بودم .

او راست می‌گفت من ساده بودم علاوه بر سادگی در این شهر غریب کسی را نداشتم تا حتی راهنمایی ام کند یا که آرامم کند .....

انقدر بین افکارم غرق شده بودم که حیدر تکانی به بازوانم داد تا به خود آمدم .

هر چه چشم چرخاندم آقای سالاری رو نیافتم گویی رفته بود و من متوجه نشده بودم .

پوست لبم را مضطرب به دندان گرفتم و گفتم : 

_ من میترسم هر لحظه بیشتر از قبل پشیمون میشم که با این اوضاع وارد خونتون شدم .

حیدر دستی به ته ريشش کشید و گفت :

_ بدم میاد که دائم میگی پشیمونی ، اینقدر از من بیزاری ؟؟

شوک زده شدم من منظورم چیز دیگر بود و او به خودش گرفت !

_ حیدر جان من منظورم این نبود فقط فقط میترسم که نتونم اینقدر مقاومت کنم .

_ یعنی ارزش ندارم ؟

_ ارزش نداشتی که من اینجا نبودم .

_ پس حوریه خواهش میکنم کمی قوی باش و کمتر غر بزن درست میشه بالاخره که چی مجبوره خاتونم قبول کنه فقط جا نزن محکم بایست .

نفس پر حرصی را بیرون فرستادم کلافه بودم .

_ اخه اینجوری زندگی برای همه ما تبدیل به میدون جنگ میشه . کاش میشد یه روز منطقی و سر حوصله همگی بشینیم و بدون بی احترامی سنگامون رو وا بکنیم ؟

پوزخندی تحویلم داد و از جیب شلوارش فندک گران قیمتش را بیرون آورد ، همان طور که سیگارش را چاق میکرد گفت :

_ هههه شوخیت گرفته ؟ خاتون و منطق ؟

 اون فقط بلده زور بگه !

_ چرا پدرت با اینکه قدرتش زیاده جلوش رو نمیگیره ؟؟

سیگار را گوشه لبش گذاشت و پرده را کنار زد .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


بد#  ون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

#مولا_جانم 🖤


هستیم دچـارحســرت ودلســـردی😥


این دَربدری هَست عجب بد#  دردۍ 😞


ایکاش ڪہ هرچہ زودتر آقاجـ😍ــان


با‌#  سیصد و سیزدہ نفـر برگـــ💝ـردی


💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚

صبحتون#  مهدوی 🌙

التماس_دعای_فرج#  🤲


┄┅┅✵❁•••🌷•••❁✵┅┅┄

|❁| @avayezohor |❁|

┄┅┅✵❁•••🌷•••❁✵┅┅┄