آبی# _های_سیاه
#ژانر_عاشقانه
«به انضمام یک داستان واقعی»
پارت اول:
غمگینم و این ربطی به خیابان ولیعصر ندارد
که درختانش سالهاست مرا از یاد برده اند
غمگینم و این ربطی به تو ندارد
که پسر همسایه ام نبودی
تاهرصبح که پنجره را باز می کنم
بی آنکه جواب سلامت را بدهم،با بنفشه ای درگیسوانم..
کاش به زنی که عاشق است می آموختند
که چگونه انتقام بگیرد
غمگینم که عشق اینهمه مهربان است...
#مژگان_عباسلو
همه چیز تکراریست،حتی آواز گنجش های توی باغ انجیر.هر ثانیه تکرار مرگ تدریجی رویاهایی ست که با بی رحمانه ترین شکل نابودمی شوند.
چشمانم انقدر به ظلمت شب گرفتار شده که تاب دیدن فروغ روز را ندارد.
دیگر نه پای رفتن دارم و نه نای ماندن و ماندگاری.
نه طاقتی ست برای زندگی و نه رمقی ست برای مردن.
چه روزها که در آتش خشم اطرافیانم سوختم و خاکستر شدم و چه شبها که تاروشنی روز با آه و بغض گذراندم.
شوخی شوخی چندسال گذشت و این منی که کوه استقامت بود ذره ذره تمام شد.
-آماده ای؟
به مرد جوان و خوش قد وقامتی که به چهارچوب در تکیه داده بود نگاه کردم.
به جز چشمای عسلیش همه چیزش کپی خودم بود.
جوانی با چشم های عسلی و پوست جوگندمی که با موهای طلایی و بورش ترکیب قشنگی به وجود اورده بود.قد بلندی داشت با هیکل چهارشانه که حالا توی کت و شلوار سورمه ای رنگش بیشتر به چشم می آمد.
-آمادم.
اخم جذابی کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
نگاهم را از چهار چوب در گرفتم و به دختر جوانی که تصویرش به وضوح توی آیینه دیده میشد دوختم.
چشم و ابروی مشکی،موهای موج دار و قهوه ای رنگ،لب های باریک قرمز با بینی کشیده و خوش فرم.
عجب شاهکاری!! به زیبایی نقاشی های ادوار مانه وجذابی اثار ژوزفین لوئیز.
ایستادم و دستی روی لباسم کشیدم و از اتاق خارج شدم.
راه روی دراز و باریکی که به پذیرایی ختم میشد طی کردم و پشت در میخکوب شدم.
دختر مضطرب و ترسویی نبودم اما این اولین تجربه ی خاستگاریم بود و حسابی استرس گرفته بودم.
نفس عمیقی کشیدم که حجم زیادی از هوا به ریه هایم هجوم آورد و طی یک حرکت سریع دوباره همه ی هوا را به بیرون هدایت کردم.
تقی به در زدم و وارد شدم.
به یک باره همه ی نگاه ها سمت من برگشت که استرسم بیشتر شد و دستپاچه با صدای لرزان که ترس درونش موج میزد سلامی کردم و سرم رو پایین انداختم.
لطفا بخونید و نظر بدین اگه خوشتون اومد ادامشو بزارم چون داستان واقعا جالبیه