2777

پارت_ #

برای هشتگ "پارت_" 2 مورد یافت شد.

#پارت_8

#اجباری_ترین_اجبار


نمیتونستم نفس بکشم

مامان میزد توی صورت خودش و میگفت کشتی بچمو نامرد بیا بروووووو

بابا یه سیلی دیگه هم حوالم کرد و قبل از رفتن از در گفت کلمه ای غیر از بله بگو تا سرت رو ببرم ، حرفی به جز تایید زدی دانشگاه بی دانشگاه !!!! خونه بی خونه !!! غذا بی غذا !!!! انگشتشو به نشونه تهدید بالا اورد و گفت خودم قبرتو میکنم!

بابا بیرون رفت

به سرفه افتادم اشک میریختم و همونجور رو به زمین افتادم

توی تموم این سال ها حتی کوچیک ترین ضرری به این خانواده نزدم !!!!! چرا اینجوری میکنن

مامان رو بهم گفت دخترم ...

نالیدم : به من نگو دخترم دیگه به من نگو دخترم !!!! نگوووووو دخترت همینجا مرد ! هفته دیگه هم که عقدشه روز خاکسپاریش!!!

رفتم بیرون اقای فرهمند روبهمون گفت خب جوونا ! میتونیم شیرینی بخوریم؟ سپهر بدون کوچک ترین اهمیتی به من گفت بله

موندم !!!!! خب اون که منو نمیخواست چرا قبول کرد؟؟؟ چرا اصلا خانواده ی فرهمند؟

بابا بدون توجه به من رفت جعبه شیرین رو اورد

که یهو اقای فرهمند رو به بابا کرد و گفت اقای نیازی نمیخواین نظر دخترتونو بدونین؟ قلبم شکست غرورم خورد شد! حتی بابا به خودش زحمت نداد حداقل جلوی جمع ازم بپرسه که سپهر رو میخوام یا نه

بابا بی حوصلگی رو بهم کرد و گفت : نظرت؟

من نمیخواستم قبول کنم ولی ولی ... با تهدیدای بابا با اینکه میدونستم حرفی بزنه پاش هست به اجبار گفتم : ...



پارت_# 9
#اجباری_ترین_اجبار

به اجبار گفتم : ق.. قبو...ق... ق ق قبوله ولی ب ب باید د بزارید من به ب به د دررسم .. ادامه بدم
سپهر پوزخندی زد
فرهمند بعد از کمی فکر کردن قبول کرد و گفت باشه دخترم
با اینکه تمام دنیا رو سرم اوار شده ولی همینشم غنیمته که تونستم حداقل دکتر شدنم رو حفظ کنم! حداقل بتونم درس بخونم!!!
هیچ وقت نمیبخشمشون !!!!!
فقط چرا؟ چرا سپهر که منو‌نمیخواست قبول کرد؟
باید میفهمیدم
تا روز عقد هیچکدوم همدیگه رو ندیدیم !!!
توی این یه هفته سحری که همیشه شیطون و لجباز بود سحری که همه عاشقش بودن مرد ! تموم شد ! ته کشید!
تو این یه هفته فقط جنازم بود!
روز عروسی ...
سپهر اومد ارایشگاه دنبالم سوار ماشین شدم حتی بهم سلام هم نکردیم!
توی راه یه ماشین پشت سرمون بود انقدر بوق میزد که کلافه شده بودم ماشین اومد کنارمون
سپهر شیشه رو کشید پایین و گفت چیه ول نمیکنید؟
توی ماشین چند تا پسر بودن که شیطون رو به سپهر گفتن : داداش تا وقت داری فرار کن
خندم گرفت ولی حاله دلم تلخ تر از این حرفا بود
سپهر یه لبخند محوی زد...
رسیدیم تالار ... با پف این لباس عروس به زور پیاده شدم
همین که خواستم پامو روی زمین بزارم یهو زیر پام خالی شد جیغ کشیدم
که دیدم افتادم تو جوب /:
حالا با این پف حتی نمیتونستم تکون بخورم
سپهر از کنارم رد شد منو ندید و شروع کرد با غرغر کردن بگه سحر کجایی؟ کدوم گوری رفتی؟
فقط داشتم نگاش میکردم /: یعنی منو که شبیه پشمک شدم با این پف نمیدید/:
برگشت بره سمت ماشین که منو دید
چشماش از تعجب چهارتا شد و شروع کرد قهقه زدن ، اشکش در اومده بود
ای جونم چه خوجمل میخنده
یهو به خودم اومدم گفتم سحر چرت نگو
سپهر بزور جلوی خندش رو گرفته بود و اومد بزور با هزار و یک بدبختی منو دراورد
و دوباره شروع کرد خندیدن و گفت مردم زن میگیرن ماهم زن میگیریم
چشم غره ای بهش رفتم
که....

نظراتتون رو بهم بگید درباره پارت ها😍❤️چی فکر میکنید؟ امیدوارم دوست داشته باشید ، بقیه ی پارت ها رو میتونید از تو تاپیک هام ببینید 😊 ( نویسنده رمان خودم هستم)🤗

#اجباری_ترین_اجبار

#پارت_6


با فشار دوباره دستم , بابا مجبورم کرد برم بشینم

اقای فرهمند بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد :

خب همونطور که میدونید برای امر خیری به اینجا اومدیم تا برای پسرم سپهر ( به سمت همون پسر اخمالوئه اشاره کرد)دخترتون رو خواستگاری کنیم ، سپهر امریکا درس خونده و فارغ التحصیل رشته معماری هست  

بابا وسط حرفش پرید : دیگه همه اقا سپهر رو میشناسیم اقای فرهمند

فرهمند سری تکون داد و گفت اگه اجازه بدید بچه ها برن حرف هاشونو بزنن

من که از تمام اتفاقات ماتم برده بود

با نشکونی که ساناز از بازوم گرفت به خودم اومدم

حالا وقتش بود به پسره که اسمش سپهره بگم که من نمیخوامش البته من سپهر رو ندیده بودم تا حالا اصلا نمیدونستم به جز پسر اولشون پسر دیگه ای هم دارن پس نگو اقا امریکا درس میخونده!

اول خودم وارد اتاق شدم و بعدم سپهر

روی تخت نشستیم

هر دو تو افکارمون بودیم باید باهاش حرف میزدم

نفس عمیقی کشیدم و رو بهش کردم و گفتم

اقای فرهمند ببینید من اصلا فعلا تو بحث ازدواج و اینا نیستم و اصلا علاقه ای به این ازدواج ندارم

سپهر پوزخندی زد و گفت فکر کردی من خیلی علاقه دارم مثلا!؟ که با یکی که اصلا در حد خودم نیست بخوام ازدواج کنم و بهش دست بزنم؟؟؟

ماتم برد کم مونده بود فکم بیاد پایین چجوری به خودش اجازه میده تحقیرم کنه؟ پس .. پس... اونم که این ازدواج رو نمیخواست اینجا چه خبره؟


پارت_#  ‍7
#اجباری_ترین_اجبار

سپهر پوزخند دیگه ای زد و گفت بابات ارزون فروختت خانم کوچولو
بهش پریدم : به چه حقی با من اینجوری حرف میزنی؟؟؟؟؟
یه اخم تند تیز هم چاشنیه پوزخند کرد و گفت : درباره یه کالا مگه جور دیگه ای هم حرف میزنن؟؟؟ من هرجور دلم بخواد حرف میزنم زر اضافه هم نباشه


اگه به خودم بود همینجا خونشو میریختم پسره ی عوضی اشغال فکر کرده کیه ؟؟؟؟
صدای بابا بلند شد جوونا اگه حرفاتون تموم شد بیاید دیگه سپهر بدون توجه به من بلند شد و از در رفت بیرون تا اومدم منم برم بیرون...
بابا وارد اتاق شد و سیلی تو صورتم خوابوند !!!!! خشکم زد!!!!
رو بهم گفت : فقط کافیه حرفی جز بله بزنی اونوقته که خودم سرتو میبرم فهمیدی؟؟؟؟
بغض کردم ... چرا اینکارو میکرد؟؟ مگه من چه بدی در حق این خانواده کردم که انقدر بی رحمانه زندگیمو دارن نابود میکنن؟؟؟
با یه سیلی دیگه از سمت بابا به خودم اومدم
دوباره داد زد فهمیدیییییییییی یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان هم وارد اتاق شد رو به بابا گفت ولش کن بچم رو
بابا رو به مامان گفت دخالت نکن زهرا !!! رو اعصاب منم راه نرو
بابا یه نگاه دیگه بهم کرد و دوباره گفت فهمیدی؟
تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم نههههههه
بابا به سمتم حمله ور شد چسبوندم به دیوار گلومو تو دستش گرفت و فشار میداد خشم از چهرش میبارید نمیتونستم نفس بکشم....

نظرتون چیه؟ ....😁❤️

پارت های قبلی رو میتونید از تو تاپیک هام ببینید 

نویسنده رمان خودم هستم