#اجباری_ترین_اجبار
#پارت_6
با فشار دوباره دستم , بابا مجبورم کرد برم بشینم
اقای فرهمند بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد :
خب همونطور که میدونید برای امر خیری به اینجا اومدیم تا برای پسرم سپهر ( به سمت همون پسر اخمالوئه اشاره کرد)دخترتون رو خواستگاری کنیم ، سپهر امریکا درس خونده و فارغ التحصیل رشته معماری هست
بابا وسط حرفش پرید : دیگه همه اقا سپهر رو میشناسیم اقای فرهمند
فرهمند سری تکون داد و گفت اگه اجازه بدید بچه ها برن حرف هاشونو بزنن
من که از تمام اتفاقات ماتم برده بود
با نشکونی که ساناز از بازوم گرفت به خودم اومدم
حالا وقتش بود به پسره که اسمش سپهره بگم که من نمیخوامش البته من سپهر رو ندیده بودم تا حالا اصلا نمیدونستم به جز پسر اولشون پسر دیگه ای هم دارن پس نگو اقا امریکا درس میخونده!
اول خودم وارد اتاق شدم و بعدم سپهر
روی تخت نشستیم
هر دو تو افکارمون بودیم باید باهاش حرف میزدم
نفس عمیقی کشیدم و رو بهش کردم و گفتم
اقای فرهمند ببینید من اصلا فعلا تو بحث ازدواج و اینا نیستم و اصلا علاقه ای به این ازدواج ندارم
سپهر پوزخندی زد و گفت فکر کردی من خیلی علاقه دارم مثلا!؟ که با یکی که اصلا در حد خودم نیست بخوام ازدواج کنم و بهش دست بزنم؟؟؟
ماتم برد کم مونده بود فکم بیاد پایین چجوری به خودش اجازه میده تحقیرم کنه؟ پس .. پس... اونم که این ازدواج رو نمیخواست اینجا چه خبره؟
پارت_# 7
#اجباری_ترین_اجبار
سپهر پوزخند دیگه ای زد و گفت بابات ارزون فروختت خانم کوچولو
بهش پریدم : به چه حقی با من اینجوری حرف میزنی؟؟؟؟؟
یه اخم تند تیز هم چاشنیه پوزخند کرد و گفت : درباره یه کالا مگه جور دیگه ای هم حرف میزنن؟؟؟ من هرجور دلم بخواد حرف میزنم زر اضافه هم نباشه
اگه به خودم بود همینجا خونشو میریختم پسره ی عوضی اشغال فکر کرده کیه ؟؟؟؟
صدای بابا بلند شد جوونا اگه حرفاتون تموم شد بیاید دیگه سپهر بدون توجه به من بلند شد و از در رفت بیرون تا اومدم منم برم بیرون...
بابا وارد اتاق شد و سیلی تو صورتم خوابوند !!!!! خشکم زد!!!!
رو بهم گفت : فقط کافیه حرفی جز بله بزنی اونوقته که خودم سرتو میبرم فهمیدی؟؟؟؟
بغض کردم ... چرا اینکارو میکرد؟؟ مگه من چه بدی در حق این خانواده کردم که انقدر بی رحمانه زندگیمو دارن نابود میکنن؟؟؟
با یه سیلی دیگه از سمت بابا به خودم اومدم
دوباره داد زد فهمیدیییییییییی یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان هم وارد اتاق شد رو به بابا گفت ولش کن بچم رو
بابا رو به مامان گفت دخالت نکن زهرا !!! رو اعصاب منم راه نرو
بابا یه نگاه دیگه بهم کرد و دوباره گفت فهمیدی؟
تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم نههههههه
بابا به سمتم حمله ور شد چسبوندم به دیوار گلومو تو دستش گرفت و فشار میداد خشم از چهرش میبارید نمیتونستم نفس بکشم....
نظرتون چیه؟ ....😁❤️
پارت های قبلی رو میتونید از تو تاپیک هام ببینید
نویسنده رمان خودم هستم