2777

و #

برای هشتگ "و" 529 مورد یافت شد.

الهی به امید خودت

#الهم_صلی_علی_محمد_وال_محمد_وعجل_فرجهم‍ 

   درخیالتان نماند و آرام باشید‍ 

 خوبی برایت آرزو میکنممیکنم💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💫💙💙💙💙💫💙💙💙💙

به نیت

 تعجیل در ظهور و سلامتی امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف


 🌺اللهم صل علی محمدٍ وال محمدٍ و عجلْ فرجهمْ🌺


🍃🌱سید بن طاووس به فرزندش محمد می‌نویسد؛🌱🔸مبادا فکر کنی امام زمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف به دعای تو محتاج است، 🔸هرگز چنین نیست و هرکس چنین فکری کند بیمار است، 🔸این که می‌گویم برای او دعا کن، فقط برای این است که او حق بزرگی بر تو دارد و بسیار در حق تو احسان نموده است،🔸و اگر قبل از دعا برای خودت برای او دعا کنی، ابواب اجابت زودتر به رویت گشوده می‌شود، 🔸زیرا تو با گناهت باب دعا را بر روی خود بسته‌ای، ولی هنگامی که برای آن مولایی دعا کنی که از خواص درگاه خداست، 🔸به احترام او باب اجابت به رویت گشوده می‌شود و آنگاه خود و همه‌ی کسانی که در حقشان دعا می‌کنی بر خوان احسان او می‌نشیند و مشمول رحمت، کرم و عنایت الهی می‌شوید، چون خود را به او مرتبط کرده‌اید!

 📚 فلاح السائل، سیدبن طاووس


#امام_زمان‍ 

#اَللّهُمَّ‌‌عَجِّل‌‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَجَ‌‌‍ 



قسمت_چهل و#  یک

تو میتونی در کنار ارسلان خوشبخت ترین زن این آبادی باشی اگه همه ی روح و فکرت رو بهش بدی و خودت رو به گناه نندازی..ماهور خانم وقتی این نامه رو صنم بهت رسوند من از اینجا برای همیشه رفتم و فرسنگها فاصله دارم و دورم ،ازت خواهش میکنم منو برای همیشه فراموش کن و به همسرت وفادار باش ،من بدون اینکه به کسی حرفی بزنم و آبروی تو رو ببرم از این روستا میرم ولی اینو بدون اگه دوباره پات بلغزه شاید نفر بعدی مثل من نباشه و ازت سواستفاده کنه...
ستاره که نامه رو تموم کرد، هیچ حرفی نزد و تو سکوت بلند شد و از در رفت بیرون ،خان ننه هم بعد از انداختن آب دهنش توی صورتم دنبال ستاره راه افتاد، زری موند کنارمو گفت ماهور این نامه چی داره میگه ؟تو رو جون کسی که دوست داری بگو تو این کارو نکردی...
نگاه بی جون و بی رمقم رو تو صورت غمگین و متعجب زری انداختم و گفتم به جون همه عزیزام همه ی اینا یه پاپوش که خود خان ننه و ربابه برام دوختن ،اینا همه اش دروغه...
زری گفت من تو رو قبول دارم و میدونم اینا شمشیر رو برات از رو بستن و تا از این خراب شده بیرونت نکنن دست بردار نیستن،فقط از خدا میخوام همه چی خیلی زود روشن بشه و اینا به سزای کارشون برسن، صدای خان ننه که از توی حیاط زری رو صدا زد و گفت اینو ول  کن و بیا به این بچه های بی مادرت برس که خونه رو گذاشتن رو سرشون..
زری سریع بلند شد و رفت بیرون و منم با اون هم درد و خونریزی شدیدی که داشتم تو اون زیرزمین تاریک و نمور تنها موندنم
نمیدونم چقدر تنها موندنم و چه قدر از بودنم تو اون زیر زمین می گذشت، فقط ذکر لبم صدا کردن اسم خدا و ائمه بود برای روشن شدن ماجرا و راحت شدن ارسلان از این غمی که حتی موقع کتک زدنم توی چشماش موج میزد، حتما الان به یاد عمو رسول و عشقش به کتایون افتاده و با خودش هزار بار گفته که عاقبت همه ی عشق و عاشقی و دوست داشتن ها خیانتِ،ولی باید بهش ثابت میشد من فقط و فقط اونو میخواستم و میخوام و بهش خیانت نکردم...
چشمامو بستم و تو همون سرمای روی زمین سرد و خشک خوابم برد، نصفه های شب بود با حرارتی که داشت گرمم میکرد از خواب بیدار شدم ،خودمو بین شعله های آتیش دیدم که هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد، انقدر ترسیده بودم و از سوختن هراس داشتم که با همه ی توان صدامو جمع کردم و از ته دل جیغ زدم و کمک خواستم ولی مگه میشد صدای من از این زیر زمین به حیاط وخونه ی به اون بزرگی برسه و کسی به دادم برسه...
فقط میتونم اسمش رو معجزه بزارم و خواست خدا که من با این  انگ خیانت نمیرم و بهم فرصت بده تا بتونم به همه ثابت کنم هیچ کار خطایی نکرده ام و رسوایی دیگران رو ببینم...
اونشب اردلان مثل همیشه با دوستاش دور همی داشتن که نصف شب بر میگرده خونه و شعله های آتیش که از زیر زمین زبانه میکشید رو می بینه ، به گفته ی خودش فکر نمیکرده کسی تو زیرزمین باشه ولی وقتی صدای کمک گفتن های منو میشنوه ،سریع اهالی خونه و کارگرها رو بیدار میکنه و با کمک غلام و موسی و یکی دوتا کارگر دیگه میان سمت زیر زمین و برای خاموش کردن آتیش دست به کار میشن...
وقتی صدای گریه و شیون زری و ستاره رو که اسمم رو صدا میکردن میشنیدم و صدای اردلان رو که با داد و فریاد از بقیه میخواست تند تند آب برسونن بارقه ای از امید توی دلم زنده میشد ولی وقتی شعله های آتش و حرارت زیادی که داشت تمام محوطه رو در بر میگرفت رو میدیدم،مستأصل و ناامید فریاد میزدم و گریه میکردم ،کم کم شعله های آتیش زیاد شد و من توی بدنم احساس سوختگی و گر گرفتی میکردم میخواستم برم سمت در ولی نمیشد، از همه جا نا امید داد زدم و ستاره و صدا کردم و گفتم اگه من مُردم به ارسلان خان بگو من هیچ گناهی نداشتم و زن خیانت کاری براش نبودم ، اینو که گفتم در زیر زمین باز شد و من از هوش رفتم....
وقتی چشم باز کردم خودمو توی یه اتاق بزرگ دیدم که همه ی درو دیوارش سفید بود و سه تا تخت توش بود، خواستم بلند شم که نگام به دستهای بانداژ شده ام افتاد و سوزش عجیبی که توی بدنم حس کردم،از اینکه اتفاقی برای صورتم افتاده باشه و دچار سوختگی شده باشم فقط مثل دیوونه ها داد میزدم و گریه میکردم ، دوتا پرستار با روپوش سفید و چهره ی مهربون اومدن توی اتاق و دستشون رو گذاشتن روی شونه ام و با مهربونی گفتن چرا گریه میکنی و داد میزنی چیزی نشده و خدایا شکر همه چی به خیر گذشته، حتی حرفهای امید بخش اونا هم نتونست آرومم کنه و کنترلمو از دست داده بودم و همینطور داد میزدم و گریه میکردم، و میگفتم تو رو خدا راست بگید صورتم سوخته ، زشت شدم ؟؟
پرستار گفت خدا بهت رحم کرده ،فقط دستات سوخته و سوختگی قسمتهای دیگه بدنت جزییِ و خیلی زود خوب میشه و بعد از یه مدت هیچ اثری از سوختگی نمیمونه ، باورم نمیشد

داغ ترین های تاپیک های امروز