2777

به_یاد_تو #

برای هشتگ "به_یاد_تو" 9 مورد یافت شد.

به_یاد_تو#  


قسمت_هجدهم#  


راست میگی !!!!پس چرا آمدی شرکت دیونه.

ببینم سرتو.

آمد کنارم موهامو زدم کنار .

-چند تا بخیه خورده.

-نمیدونم سه چهار تا.

-حالت بد نشه.

-نه بابا خوبم بادمجون بم افت نداره.

رفتیم سر کارامون چند ساعت مشغول بودم سرم درد گرفته بود.

از جام بلند شدم سرگیجه داشتم.

-بیتا خوبی رنگت پریده نگفتم برو خونه.

-خوبم فقط میشه آب قند برام بیاری.

-باشه باشه تو بشین الان میام.

روی صندلی نشستم چشمامو بستم چند لحظه بعد در باز شد چشمام هنوز بسته بود.

-سارا اون قرص سبزا رو هم از تو کیفم بده.

صدایی نیومد.

چشمامو باز کردم .

کیان با صورتی سرخ جلوی در واستاده بود.

تار میدیدمش.

-بهت نگفتم برو خونه شما مثل اینکه هنوز نمیدونید رییس اینجا کیه.

از امروز اخراجید.

چشمامو روی هم فشار دادم تا بهتر ببینمش. ولی بازم تار بود.

حتی نمیتونستم حرکت کنم. یا حرفی بزنم.

بوش بهم نزدیک تر شد.

-چی شد ؟!!. حرف بزن ...چشمام داشت سیاهی میرفت.داشتم از رو صندلی میافتادم به اولین چیزی که دم دستم

بود چنگ زدم.

-پس این آب قند چی شد.

فقط صدا هارو میشنیدم ولی نمی تونستم چشمامو باز کنم.

با مایع شیرینی که وارد دهانم شد.یکم حالم بهتر شد.

چشمامو اروم باز کردم.

صورت کیانو نزدیک صورتم دیدم.

چشمامو چند بار باز کردم و بستم شاید توهم زده بودم

ولی بازم خودش بود.

-خوبی؟!!

نگاش کردم کاش این لحظه تا ابد موندگار بود.

کیان با چهرهای که تا حالا ازش ندیده بودم بهم نگاه میکرد

(مهربون ونگران.)

سرمو تکون دادم.

سارا آمد جلو ولی کیان از جاش تکون نخورد.

-بیتا خوبی از نگرانی مردم.

-ببخشید.

-بهت گفتم به خودت فشار نیار الان ۴ساعته سرت پایینه.

-پاشو زنگ بزنم آژانس برو خونه.

باشه.

-شما برید مهندس من مواظبشم.

کیان حرکتی نکرد.با تعجب نگاش کردم.بهم زل زده بود.

-بیتا جان یقه ی مهندسی ول کن.

-به دستم نگاه کردم.یقه ی کیان تو دستم بود دستامو باز کردم.

کیان واستاد.یقه ی کتشو مرتب کرد.

یقش چروک شده بود.

معذرت میخوام

با جدیت گفت

-اشکالی نداره زود برید خونه

بعدم از اتاق بیرون رفت.

-کته بدبختو نزدیک بود پاره کنی.

-چکار کنم به اولین چیزی که نزدیک بود چنگ زدم من چه میدونستم یقه ی اونه.

-حالا بگو چرا اون اینقدر نزدیکت بود.

-من چه میدونم لابد دید حالم بده آمد ببینه چم شده.

-وای بیتا نمیدونی چجوری سرم داد زد که آب قند بیارم.

-حالا که چی؟!!

- من نمیدونم تو باید بگی چی بینتونه.

-برو بابا توکه برای هر چی داستان میسازی.

اون قبل اینکه حالم بد بشه داشت اخراجم میکرد. بعد چی میخوای بینمون باشه.

-واقعا اخراجت میخواست بکنه.

-اره .

-چرا؟!!

چون به حرفش گوش ندادم .

-باز باهاش کل کل کردی.

-اره.

-تو آدم نمیشی آخر اخراجت میکنه.

اگه تا الان نکرده باشه.

همون موقع آقا جعفر آمد تو اتاق.

-خانم مهندس آژانس آمده.

-بزار باهات تا پایین بیام.

-نمیخواد بشین سر کارت ممکنه تو رو هم اخراج کنه.

-بیخود میکنه اگه حالت بد شه چی؟!

-با آقا جعفر میرم.

-باشه مواظب باش.

کیفمو برداشتم رفتم پایین.

آقا جعفر تا دم آسانسور آمد بعد بهش گفتم بره

رفتم پایین.

از شرکت بیرون رفتم هوا خیلی سرد بود.

دستامو جلوی دهنم بردم تا سرما کمتر بشه.

-پس آژانس کوفتی کجا بود.

میخواستم به طرف نگهبانی برم که یکی صدام کرد.

-خانم مهندس.

به سمت صدا بر گشتم.

ماشین کیان بود.

رفتم جلو.

بیا سوار شو جایی کاردارم تو روهم میبرم.

-زنگ زدم آژانس آلان میاد.

-سوار شو بازحوصله ندارم از کنار خیابون جمعت کنم.

ناراحت شدم.

شما نگران نباش یکی پیدا میشه جمعم کنه.

از ماشین پیاده شد

درو باز کرد منو پرت کرد تو ماشین.خودشم سوار شد. حرکت کرد خیلی خونسرد و جدی رانندگی میکرد.

با تعجب نگاش میکردم.

-چیه تا کی میخوای نگام کنی

چقدر پررو بود.انگار نه انگار اون حرفو زده بعدم پرتم کرده تو ماشین.

به جلو نگاه کردم.

-مگه بهت نگفتم برو خونه.

-دلم نخواست برم.

-نمی تونستی از هیراد یک روز دور باشی.

بازم داشت رو اعصاب میرفت.

اون که اره ولی اگه بخوام ببینمش الزم نیست بیام شرکت بیرونم میتونم ببینمش.

بروی خودش نیاورد ولی از رفتارش معلوم بود

داره حرص میخوره.

سیگارشو روشن کرد من بروی خودم نیاوردم.

-منو نزدیک یک آژانس پیاده کنید مزاحم شما نمیشم.

جوابمو نداد پکی به سیگارش زد.

-نمیشنوید.

-فقط چیزهایی که دوست داشته باشم میشنوم

حرفای بیاهمیت رو نمیشنوم.

داشتم از حرص میترکید.

یعنی حرفای من براش بیاهمیت بود.

(دیدی بهت اهمیت نمیده دیگه باید چجوری بهت بگه نفهم)

از حرص لبمو میجویدم.

پاهامو همش تکون میدادم.




به_یاد_تو#  


قسمت_هفدهم#  


ولی افت فشارم خیلی زیاد بود خودمونتونستم تا در بیشتر برسونم کنار دیوار نشستم.

دوباره امد سمتم بازمو گرفت از رو زمین بلندم کرد.طاقت مقابله باهاشو نداشتم

بوی ادکلنش تو بینیم پیچید.چقدر بو شو دوست داشتم.

بوشو نفس میکشیدم.منو با خودش سمت ماشین برد.

درو باز کرد نشستم تو ماشین.خودشم نشست.سردم شده بود خودمو جمع کردم.

بهم نگاه کرد.هنوزم حرف نمیزد.بخاری ماشینو روشن کرد درجشو به طرفم تنظیم کرد.

گرما ماشین حالمو بهتر کرده بود

ولی هنوزم میلرزیدم.

-سردته؟

فقط نگاش کردم.حتی نای حرف زدن نداشتم. پالتو شو ازصندلیه عقب برداشت انداخت روم.

یعنی همش واقعیت بود یا تو خواب بودم بوی ادکلنش تامغزم نفوذ کرده بود.

حال خوبی نداشتم.

به دم خونمون رسیدیم.

هنوز ادرسمونو یادش بود.

در ماشینو باز کردم.امد سمتم تا کمکم کنه.

خودم از ماشین پیاده شدم.

تا آمد نزدیکم.

خودم میتونم برم.

دستاشو کنارش انداخت.

زنگ درو زد.

مامان وبابا آمدن دم در.

-وای خدا مرگم بده چی شده.

-چیزی نیست مامان خوبم.

-سرت چی شده.

-اقای رضایی یک تصادف کوچک بوده.

-وای مادر چیزیت که نشد.الان خوبی.چقدر رنگت پریده.

-خانم بزار بیان تو بعد ازش سوال کن.

کیان جان شما هم بیاید تو.

-,نه ممنون من دیگه باید برم.

-این جوری که نمیشه پسرم بیا تو.

-ممنون دیرم شده.

به طرف ماشینش رفت.

-اقای سلاری.

برگشت سمتم.کتو گرفتم طرفش.

امد نزدیک کتو گرفت.

-ممنونم.

باغرور نگام کرد و بعدش رفت منم رفتم تو.

مامان اینقدر سوال پیچم کرد که داشتم دیونه میشدم.بالاخره یک جوری دست به سرش کردم.

چشمامو به سقف دوختم بازم یاد نگاهش افتادم.

هنوز بوشو حس میکردم.

(بیتای دیونه آدم نمیشی نه.

فراموشش کن.اون آدم حسابت نمیکنه. خاک توسر بیچارت کنن.که اینقدر اویزونی.

هر ثانیه تکرار کن اون منو نمیخواد.)

خدایا نجاتم بده ..

چشمامو بستم دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم.

....

صبح شده بود.

لباسامو عوض کردم باند سرمو کندم روی بخیه رو چسب زدم موهامم ریختم طرف زخمی سرم .کمی هم آرایش

کردم تا از اون قیافه در بیام ...رفتم پایین.

-سلام صبح بخیر.

-سلام مادر کجا.

-میرم سرکار.

-با این حالت کجا میری.

-مامان کارام زیاده باید برم.

-من که هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی.

-مامان جان من خوبم.

-باشه برو ولی به خودت فشار نیار اگه حالت خوب نبود زود برگرد.

....

به شرکت رسیدم . سوار آسانسور که شدم یکی دیگه هم در آخرین لحظه سوار شد.

سرم پایین بود بهش توجه نکردم.

در بسته شد.

-کی گفت بیای سرکار.

بهش نگاه کردم عصبانی بود.

قلبم باز داشت شروع میکرد.

تو دلم تکرار کردم اون منو نمیخواد اروم باش.

ولی قلبم گوشش کر شده بود.

چرا جواب نمیدی کی ...گفت بیای سرکار؟!!

-خودم ...حالمم خوبه.

مگه دکتر نگفت چند روز استراحت کنید.

-من خودم حالمو بهتر میدونم الانم خوبم با مسئولیت خودم آمدم به کسی هم چیزی درباره ی تصادف نگفتم.شما

نگران خودت نباش.کسی نمیدونه با شما بودم.

یک دفعه عصبانی شد آمد سمتم چسبیدم به دیواره ی آسانسور.

کی گفت من نگران خودمم.هان.

رگه های قرمز چشماش منو میترسوندنزدیکیش به من باعث شده بود ضربان قلبم بره رو هزار ...جون کندم تا این

جمله از دهنم بیرون امد

-کارام عقبه..

-به جهنم....برو خونه...

نه

-مثل اینکه همیشه باید زور بالای سرت باشه دستشو آورد سمت موهام تا میخواست بزنتشون عقب

همون موقع در آسانسور باز شد. دستشو آورد پایین.

-اینجا چه خبره.

هردو سمتش برگشتیم.کیان ازم دور شد.

هیراد با چهره ی عصبی نگامون میکرد.

کیان باز توجلد جدی بودن فرو رفت.

نزدیک هیراد رفت و گفت.

خانم مهندس دیروز تصادف کردن امروز حق آمدن به شرکتو ندارن.

بعدم از کنار هیراد رد شد رفت تو شرکت.از اسانسور آمدم بیرون.

هیراد هنوز متعجب وعصبی بود.

-کیان راست میگه.

-ایشون خیلی بزرگش کردن من خوبم.یک تصادف کوچیک بود الانم خوبم.

-چیزیتون نشد.

نه فقط چند تا بخیه پیشونیم خورده.

حالت چهرش عوض شد

انگار نگرانم شده بود.

-باید برید خونه ممکنه حالتون بد بشه.

-من خوبم.وگرنه خودم نمیامدم .

-ولی کیان گفت نیاید شرکت.

من خودم بهتر میدونم حالم چطوره نیازی به دستور کسی ندارم.

لبخند کوتاهی زد.انگار از حرفم خوشش آمده بود

به طرف شرکت رفتم اونم سوار آسانسور شد رفت پایین

رفتم تو اتاقم.

-سلام بیتا دیر کردی.

-سلام بر سارای زیبا.

-باز چی شده امروز اینقدر انرژی داری.

-مغزم تکون خورده.

-اون که از قبلم همین بود.

-سارا!!!!!

-باشه بابا حالا چرا موهاتو افشون کردی میخوای دل کی رو ببری.

کجاش افشونه نمیخواستم زخم سرم دیده بشه.

-برای چی سرت زخمی شده.


به_یاد_تو#  


قسمت_شانزدهم#  


البته برا شما زنا فرقی نمیکنه

تا یک مرد پولدار میبینید خودتونو بهش آویزون

میکنید.تو هر سنی که باشید.

منظورش به من بود من واقعا دوستش داشتم هیچ وقت به تنها چیزی که فکر نکرده بودم پولش بود.

دستام شروع به لرزیدن کرده بود.هوای ماشین داشت خفم میکرد.

-نگه دار.

به رانندگیش ادامه داد بهم اهمیت نداد.

-بهت میگم نگه دار.

-هروقت صلاح بدونم نگه میدارم.

دستگیره ی درو فشار دادم.

پاشو گذاشت رو تر مز

ماشین با صدای بدی رو یخا سر خورد.

سرم محکم خورد به شیشه. خیسیه چیزی رو رو سرم احساس کردم اما بهش اهمیت ندادم

در باز کردم از ماشین پیاده شدم.

تو کوچه هیچ کس نبود.

آمد سمتم دستمو از پشت کشید.

- این کارا چیه دیونه شدی.

-به تو ربطی نداره.اره دیونم وگرنه سوار ماشین آدم مریضی مثل تو نمیشدم.

من اگه مثل اون دوست دخترای عضویت دنبال پول بودم.

یک سال پیش جواب هیرادو میدادم.

پس اول به کسی که داری باهاش حرف میزنی نگاه کن ببین کیه.؟!!

دیگه بهت اجازه نمیدم تحقیرم کنی.

صدام میلرزید.

تمام تنم یخ زده بود.

هیچی نمیگفت. نگام میکرد.

دستشو آورد سمت صورتم مثل مجسمه شده بودم بی حرکتو لال.

موهامو که تو صورتم ریخته بود کنار زد.

به پیشونیم نگاه میکرد.

منه مسخ شده فقط حرکت چشماشو دنبال میکردم.

پیشونیمو لمس کرد.

تمام تنم با برخورد دستش داغ شد.

احساس میکردم دارم بیهوش میشم.

پیشونیت داره خون میاد.باید بر یم دکتر.

با صدایی که آخرین ته مونده ی توانم بود گفتم

-ولم کن به کمکت احتیاج ندارم.

دستمو گرفت دوباره منو سمت ماشین برد.

دستم داشت ذوب میشد.

خدایا نجاتم بده مثل عروسک منو هر جا میتونست ببره.ناتوانه ناتوان بودم.

درو باز کرد منوبه طرف صندلی هل داد.

خاک تو سر بیچارم کنن که نمیتونستم مقاومت کنم.انگار روحمو تسخیر کرده بود.

خودشم سوار شد پاشو رو گاز گذاشت چهرش

ناراحت بود.

با صدای ارومی که میخواستم خودمو کنترل کنم نزنم زیر گریه گفتم.

میخوام برم خونه.

حرفی نزد انگار با خودش درگیر بود

چند بار مشتشو کوبید به فرمون.

سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم شاید سرماش .

حالمو بهتر کنه.

خدایا نمیتونم مقاومت کنم.

-راست میگفت من نمیتونستم شکستش بدم.

هنوز دوستش داشتم.

لعنت به قلبم.لعنت به منه بی غیرت که با این همه

سال تحمل تحقیراش بازم میخواستمش.

من اشغالم .حالم از خودم بهم میخوره.

منو تا مرز جنون برده بود.

ولی بازم دوستش داشتم.

یک قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید. مقاومتم شکسته بود همه ی این سالها خودمو گول زدم که ازش

متنفرم.من تو تمام لحظه ها وحتی ثانیه های عمرم عاشقش بودم.

دوباره با دیدنش این غده ی لعنتی سر باز کرده بود

-حالت خوب نیست.؟!!

نه خوب نبودم داشتم دیوانه میشدم.

قلبم وضعیته خوبی نداشت .

کاش همین لحظه بمیرم.

کاش اینم کابوس باشه.

-الان میرسیم. چیزی نمونده.

کاش به قتلگاهم میرسیدیم.

کاش منو میکشت ولی اینقدر عذابم نمیداد.

چشمامو بستم دیگه نمیتونستم تحمل کنم.

بعدم سیاهیه مطلق.

....

چشمامو باز کردم بوشو احساس میکردم.

-سلام دخترم بالاخره بیدار شدی.

سرم درد میکرد.

به اطراف نگاه کردم.

-من کجام.

-تو بیمارستانی عزیزم یادت نیست.

چرا یادم امده بود پس اون کجا بود حتما منو ول کرده بود.

-اخ سرم.

-چیزی نیست سرت چند تا بخیه خورده.الان دکترو شوهرت میان تو.

از اتاق بیرون رفت.

-شوهرم کی بود؟

در باز شد دکتر با کیان امدن تو.

بازم دچار استرس شدم.

دکتر امد نزدیکتر.

-خوبی دخترم.

-بله.

-بخاطر ضربه ای که به سرت خورده بیهوش شدی اما فشارت بیش از حد پایین بود سابقه ی عصبی نداری.

سرمو پایین انداختم نمیخواستم بفهمه که قرص مصرف میکنم.

-ببین دخترم اگه قرص خواستی مصرف میکنی باید در جریان باشم

اسم قرصمو گفتم.

-مشکل خاصی دارید.؟

-نه.

-این قرصی که شما مصرف میکنید برای سن شما خیلی ضرر داره .

-چند ساله میخورید.

- چند سالی میشه ولی الان خیلی کمتر میخورم فقط در مواقع خاص.

-بهر حال باید با دکتر معالجتون صحبت کنم.به شوهرتونم گفتم استرس براتون

خوب نیست.

ممکنه بیهوشیتون بخاطر مصرف قرصا باشه.

-میتونم برم دکتر.

-بله میتونید برید ولی باید بیشتر مواظب باشید .

بعد رو به کیان کرد وگفت:شما باید بیشتر مواظب خانومتون باشید.نباید زیاد قرص مصرف کنن.

کیان سرشو تکون داد.دکتر از اتاق بیرون رفت.

از جام پا شدم سر گیجه داشتم.

اومد طرفم که کمکم کنه.

کمکت نیاز ندارم.

- میخوری زمین.

- به درک .تو چرا نگرانی.عذاب وجدان داری.من بدتر از اینا سرم امده البته بعید میدونم بدونی عذاب وجدان

چیه.

دستاشو مشت کرده بود دندوناشو بهم فشار میداد تا خشمشو کنترل کنه.

با کمک دیوار رو پام واستادم.



🌸🌸


به_یاد_تو#  


#قسمت_پانزدهم


بیخود نبود هیراد اینقدر سفارشتو میکرد.

-منظورتو نو نمیفهمم.

خوب طبیعه آدم باید برای کسی که ازش خواستگاری کرده بیشتر مایه بزاره.

-اگه یک روزی ایشون ازم خواستگاری کرده دلیل استخدام نمیشه منو بخاطر کارم انتخاب کرده.

-شما برای چی دعوت به کارشو قبول کردید.

-چون ایشون آدم محترمیه.

-پس چرا بهش جواب رد دادید.

داشت عصبیم میکرد تو این کار استاد بود.

-فکر نمیکنم مسایل شخصی من به شما ربطی داشته باشه.

سیگارو زیر پاش له کرد.

-راست میگید به من ربطی نداره .

ولی هیراد پسر خوبیه بهتر به پیشنهادش دوباره فکر کنید.

لعنتی...

-باشه ممنون که تاییدش کردید منتظر همین بودم.پس از این به بعد بهش بیشتر فکر میکنم

دستاشو مشت کرد.

به طرف داخل خونه رفت.

به سیگار نیمه سوخته نگاه کردم.

یک روزی منو مثل این سیگار زیر پات له کردی ولی دیگه نمیزارم.

تا آخر شب دیگه نگام نکرد.

آرزو همش باهاش صحبت میکرد.

اونم جوابشو می داد .

لبخند آرزو نشون میداد حالش بهتره.

بالاخره از همه خداحافظی کردیم رفتیم خونه.

صبح بازنگ موبایل از خواب بیدار شدم

سریع حاضر شدم رفتم شرکت.

رفتم تو اتاقم هنوز کسی نیومده بود.رفتم سراغ نقشه ها سارا امروز نمیخواست بیاد مثل اینکه سرما خورده بود.

تلفن اتاق زنگ زد.

-بله.

خانم مهندس هیرادم . نقشه ها در چه مرحله ایه.

هنوز خیلی کار داره.

-لطفا بیاید اتاق من چون مهندس آرین نمیان ممکنه خیلی طول بکشه که نقشه ها تموم بشه کیان امروز

لازمشون داره بیاید اینجا باهم تمومشون کنیم.

-باشه الان میام.

نقشه هارو برداشتم رفتم تو اتاقش .

نقشه هارو روی میز گذاشتیم ومشغول شدیم.

چند ساعت طول کشید.

هیراد گفت.

-میخواید بگم براتون قهوه بیارن.

نه ممنون من از قهوه خوشم نمیاد ولی چایی خوبه.

-اره اتفاقا منم از قهوه خوشم نمیاد یک روز با بچه ها رفتیم کافی شاپ اینقدر تو قهوه شکر ریختم که دیگه تو

فنجون هل نمیشد.

زدم زیر خنده .

اونم میخندید.

یک دفعه در اتاق باز شد. کیان با قیافه ی عصبانی آمد تو.

-معلومه اینجا چه خبره صداتون کل شرکتو برداشته.

هردو با تعجب نگاش کردیم.

-چیه کیان چرا ناراحتی.

-اینجا شرکته یا محل خنده و شوخی.

-این چه حرفیه ما داشتیم کار می کردیم.

-اره کاملا معلومه.

-ببخشید من میرم تو اتاقم.

صبر کنید خانم مهندس.

-کیان رفتارت درست نیست.

-من معذرت میخوام که مزاحم شدم.

از اتاق رفت بیرون درو محکم بست.

-من معذرت میخوام خانم مهندس نمیدونم کیان امروز چش شده.

-اشکال نداره از ایشون زیاد به من رسیده.

رفتم تو اتاقم.

همش به رفتار کیان فکر میکردم.شرکت تعطیل شد از شرکت آمدم بیرون برف میامد.

سوار ماشین شدم هر چی استارت زدم ماشین روشن نشد.

ازش پیاده شدم لگدی به ماشین زدم .

کنار خیابون واستادم ماشین رد نمیشد داشتم یخ میزدم.

یک ماشین جلوی پام نگه داشت.

-بفرمایید سوار شید.

سرمو خم کردم .کیان بود.  

-بله.!!

تعجب کرده بودم.

این که رفته بود.

هنوزم آثار ناراحتی تو چهرش بود.

-میخوای یخ بزنی؟!!

-هان؟!؛

هول شده بودم .

-اگه منتظر هیرادی اون نیم ساعت پیش رفت.

باز داشت عصبیم میکرد.

-کی گفته من منتظر کسی هستم.

- پس از چی میترسی سوار نمیشی.

-چرا همش فکر میکنی ازت میترسم مگه کی هستی.

سوار شدم در ماشینو محکم بستم.

حرکت نمیکرد برگشتم سمتش بهش خیره شدم.

داشت بهم نگاه میکرد.

-دیدید من ازتون ترسی ندارم.پس...

چند ثانیه به چشماش که نگاه کردم قلبم لرزید.

ازم چشم بر نمیداشتم با تمام قدرتم از چشماش دل کندم برگشتم سمت جلو.

-نمیخواد حرکت کنید.بنزین تموم شد.

زیر چشمی نگاش کردم هنوز بهم خیره بود .

-اگه نمیرید من پیاده شم.

انگار به خودش آمد پاشو رو گاز گذاشتو بدون هیچ حرفی حرکت کرد.

سیگاری از جیبش در آورد روشن کرد.

.چند تا پک زد.

-ببخشید آقای مهندس بهتون یاد ندادن تو فضای بسته سیگار نکشید.

بازم نگام کرد.سیگارو تو جای سیگاریه ماشین خاموش کرد.

-به شما هم یاد ندادن تو محیط کارباخواستگار سابقتون بگو بخند راه نندازید.

میخواست تلافی کنه.

چقدر احمق بودم فکر کردم دلش برام سوخته از سرما یخ نزنم میخواد جبرانه رفتارشو بکنه

ولی عوض بشو نبود میخواست سوارم کنه که

بهم زخم بزنه.

بیتای ساده دل اون کیان سالاریه چرا فکر میکنی تغییر میکنه.

-فکر کنم حرف دیشبو زود عملی کردید.

-اره دیگه فقط چون منتظر تایید شما بودم.

گفتم یک فرصتی دوباره به خودمو هیراد بدم.

از قصد اسم هیرادو آوردم.

فرمونو محکم تو دستش فشار داد رگای دستش بیرون زده بود.ولی سعی میکرد خودشو کنترل

کنه.



به_یاد_تو#


#قسمت_چهاردهم


خوبه میتونید برید.

ببخشید مهندس فکر نکنم نقشه ای به این مشکلی رو خودتون بتونید تو 3 ساعت تموم کنید.بهتر برای تلافی کردن

روش دیگه ای رو در نظر بگیرید.

مهندس ارین این وسط هیچ کارست .

اونو وارد بازیتون نکنید.

صورتش از عصبانیت سرخ شد.

رگای پیشونیش زد بیرون.

بلند شد امد سمتم.

انگشتشو گرفت سمتم.

-قبلانم بهت گفتم مثل اینکه یادت رفته تو در حد من نیستی.بخوام کارتو تلافی کنم

-اتفاقا خوب یادمه ولی اون ماجرا مال قبل بود اقای کیان سالاری.

حالا من اون دختر 17 ساله نیستم.

از اتاق امدم بیرون.

شدیم 3-1 جناب سالاری.

دو هفته بودکه امده بودم شرکت امتحانام شروع شده بود از اون روز دیگه بخاطر حجم کاری زیاد باهاش برخورد

نداشتم.

امروزم از هیراد چند روزی مرخصی گرفتم که برای امتحانات اماده شم.

...

امروز امتحان اخرم بود .

باید از فردا هرروز میرفتم شرکت فقط پایان نامم بود که براش خیلی وقت داشتم.

امشب خونه ی ارزو اینا دعوت بودیم مطمعن بودم اونم میاد.میخواستم به خودم خیلی برسم که فکر نکنه از

دوریش افسردگی گرفتم.

...

از ارایشگاه بیرون امدم خیلی وقت بود فرصت نداشتم به خودم برسم.

رفتم خونه نزدیک غروب بود.

-سلام مامان کجایی؟

-چه عجب امدی.بدو لباساتو عوض کن که دیر شده الان بابات میاد دنبالمون .

-من تازه میخوام برم حموم شما برید من خودم میام.

-باشه ولی زود بیای دیر نکنی!

چشم شما برید.

رفتم حموم دوش گرفتم.لباسامم عوض کردم یک پلیور قرمز پوشیدم.با شلوار تنگ مشکی موهامم اتو کردم

چشمام خط چشم کشیدم ریملم زدمو یک رژ زرشکی هم زدم.پالتوی البالویی موپوشیدم یک شال قرمزم سرم

کردم.

رفتم سمت خونه ی ارزو اینا.

زنگو زدم.زهرا خانم درو باز کرد.

رفتم تو.

همه تو سالن بودن ارزوتا منو دید امد سمتم.

باز دیر امدی.

-ببخشید من همیشه دیر میرسم.

-ارزو چرا بیتا رو دم در نگه داشتی بیارش تو.

-برو که مامانم نجاتت داد وگرنه کلتو میخواستم بکنم.  

به طرف بقیه رفتم سلام کردم.عمو و آقای سالاری ماندانا جون باهم دست دادن ولی اون فقط سرشو تکون داد.

-بیتا جان برو پالتوتو در بیار.

-رفتم اتاق آرزو لباسامو در اوردم موهامو مرتب کردم رفتم پایین.

تو پله ها دیدمش که باهمون پوزخند معروفش نگام میکنه.

یک لحظه احساس کردم حالت نگاش عوض شد.

بعد روشو برگردوند.

به طرف آرزو و نازی خانم رفتم.

-چقدر خوشگل شدی بیتا جون.

-ممنونم نازی جون.

دوباره سرشو به سمت من چرخوند نگاهم کرداز نگاش چیزی رو نمیشد حدس زد.

همه مشغول حرف زدن شدن.

آقای سالاری- بیتا جان شنیدم و تو شرکت کیان مشغول شدید.

-بله راستش منو شریکشون که هم دانشگاهیم بودن استخدام کردن نمیدونستم شرکت ایشونم هست.

-اره کیان... هیراد هم دانشگاهیه بیتاست.

-بله.

ارزو-هیراد همون خواستگارت نبود بیتا.

کیان حالت چهرش عوض شد .

منم یکم معذب شدم.

مامان-اره آرزو جون همونه.خیلیم پسر خوبیه نمیدونم بیتا چرا قبول نمیکنه.

مامان!!!!

-مگه دروغ میگم ....ماندانا جون بنظر شما ادم خواستگار به این خوبی رو رد میکنه.

-نه اتفاقا ما سالهاست خانوادشونو میشناسیم هیراد خیلی پسر خوبیه مگه نه کیان.

کیان سرشو بلند کرد صورتش سرخ بود.

-اره خوبه.

-من نمیدونم این دخترا چی میخوان.

از جام بلند شدم.

-ببخشید با اجازه .

به سمت اشپزخونه رفتم.

داشتم از عصبانیت میمردم.

از اینکه مامانم منو جلوی جمع تحت فشار قرار داده بود عصبی بودم یک لیوان آب خوردم.ارزو آمد تو اشپزخونه.

-چی شد بیتا ناراحت نشو مامانت منظوری نداشت.

-هزار دفعه بهش گفتم منو تحت فشار نزار.

-بیا بریم بیرون اشکالی نداره.

به نظرت کیان امشب ناراحت نیست.

-من چه میدونم اینقدر دارم که به ناراحتیه اون نمیرسه.

حالا چرا کارای اون برات مهم شده.

-من !!؛کی گفته.همین جوری گفتم.

-باشه بریم بیرون.

رفتیم تو سالن همه مشغول بودن .

شامو آوردن بعد شام دوباره همه با هم صحبت میکردن تمام مدت اون تو فکر بود آرزو راست میگفت انگار

ناراحته.

اصلا به من چه چرا ناراحتیش باید برام مهم باشه.

ارزو من میرم تو حیاط یک هوایی بخورم.

-سرده دیونه سرما میخوری.

-زود میام میدونی که من عاشق آلاچیق تو حیاطم.

-پس برو زود بیا من که فکر کنم یکم سرما خوردم اگه بیام بیرون حالم بدتر میشه .

- باشه.من رفتم .

-رفتم تو حیاط هوا واقعا سرد بود.

روی نیمکت نشستم دستامو دورم حلقه کردم.

بوی آشنایی بهم نزدیک میشد .

به روی خودم نیاوردم.

نزدیک تر شد.

-خانم مهندس سرما نخوری که مرخصیات تموم شده.

آمد روبروم نشست.

-شما نگران نباش من نمیزارم کاراتون عقب بیافته.

سیگاری در آورد و روشن کرد.  

چند تا پک زد هردو ساکت بودیم.



به_یاد_تو#

#قسمت_سیزدهم

خوبه حرفای بزرگ میزنی.
-ببینید من حوصله ی ندارم اگه میخواید اخراجم کنید پس این همه مقدمه چینی برای چیه؟
ابرو هاش بالا رفت از روصندلیش بلند شد امد طرفم.
خم شد سمتم .چشماشو به چشمم دوخت...
تپش قلبم بالا رفت ناخونامو بیشتر تو دستم فرو کردم. بوی ادکلنش تو نفسام گره خورده بود.
چرا نمیتونستم
سرمو پایین بیارم هر حرکتی میکردم ممکن بود بفهمه که چقدر در مقابلش ناتوانم.
سیاهی چشماش داشت ذوبم میکرد.بدون هیچ حرکتی نگام میکرد.
چرا باید ازت بترسم.
-چشمات که چیز دیگه ای میگه؟!
بوی ادکلن لعنتیش داشت عذابم میداد داشت باهام بازی میکرد مثل اون شب داشت لهم میکرد.
من نه ازت میترسم نه میخوام استفا بدم..
کمی حالت چهرش عوض شد انگار داشت نظرش عوض میشد.ازم دور شد نفس راحتی کشیدم
-باشه هر جور مایلید.بهر حال اگه قراردادو مطالعه کرده باشید میدونید اگه بهر دلیلی استفا بدید باید خسارت به
شرکت پرداخت کنید.
-گفتم که من استفا نمیدم اقای مهندس سالاری.
از قصد سالاری رو کشیده گفتم.
حالت نگاهش عوض شد ولی همچنان غرور تو صورتش بود.
-برید به کارتون برسید ولی دفعه اخرتون باشه که تو جمع اون طور صحبت کردید.این دفعه بخاطر مهندس زمانی
می بخشمتون ولی دفعه دیگه ای در کار نخواهد بود.
میدو نید من هیچ چیزی رو بی جواب نمیزارم..
اخراج کردن شما گزینه ی اخر من هست من کارای بهتری بلدم.
احمق داشت تحدیدم میکرد.
لعنتی روانی فکر کرده مثل قبل ازش ترسیدم.
از حرفش خشکم زده بود
-نمیخواید برید!!!؟ ....شایدم دلتون میخواد بیشتر اینجا پیش من بمونید.
کیفمو از روی صندلی چنگ زدم .سمت در رفتم.
-خانم مهندس .
برگشتم سمتش.
-بامن درگیر نشو چون اونی که همیشه میبازه تویی.
به خودتون مغرور نشید .هیچ چیزی ابدی نیست.
از اتاق بیرون رفتم.سارا منتظرم بود.
-بیتا خوبی اخراجت نکرد.
-نه.فقط تحدیدم کرد.
-خدا رو شکر داشتم سکته میکردم.دیونه اون چه کاری بود کردی.اگه وساطت هیراد نبود حتما اخراجت میکرد.
-به درک..
-یعنی مهم نیست اخراجت کنه.
-نه اگه موندم بخاطر قولیه که به اقای زمانی دادم که تو این پروژه کمکش کنم.وگرنه میرفتم.  
البته با اون قرار دادی که امضا کردم فکر کنم باید نصف عمرمو مجانی برای خسارت اینجا کار کنم.
-ولش کن حالا که اخراجت نکرد بریم شام از نهار که گذشته حداقل بریم شام بخوریم.
ولی این مهندسه خیلی جگره ها چقدر باجبروته.مثل این دیپلماتای خارجی میمونه.
-کجاش جگره .انگار از دماغ فیل افتاده.
-به نظر من که خیلی ایده اله.
-فکر کنم سلیقت خیلی بد باشه شایم غذا نخوردی به مغزت فشار امده.بریم دارم از گشنگی میمیرم.
-بریم.
روی تخت دراز کشیدم هرچی ازش فرار میکردم بازم بهش برخورد میکردم.
انگار باید یک جورایی باهاش رو در رو میشدم این همه سال فرار کردن بس بود.
من دیگه توان فرار کردنو نداشتم باید باهاش رو به رو می شدم.
اینجوری تکلیفم روشن میشد.فقط باید قلبمو کنترل میکردم.
...
امروز صبح کلاس داشتم شرکت نرفتم. ساعت نزدیک 2 خودمو به شرکت رسوندم.
پشت در نفس عمیقی کشیدم رفتم تو.
سلام خانم سارا ارین عزیز.
-سلام بیتای فراری.
-فکر کردم مهندس داده سر به نیستت کنن.
-نه بابا کلاس داشتم.
-بیتا بیا چند جا به مشکل خوردم..
مهندسم نمیدونم چش شده گفته باید نقشه تا ساعت 5 تحویل بدیم.
-این که خیلی کار داره
- میدونم مهندس دیونه شده خودش نمی تونه تمومش کنه گفته باید ما تمومش کنیم.
-اشکالی نداره .تمومش میکنیم.
(کیان سالاری زود جنگو شروع کردی شدیم یک یک ولی من این دفعه نمیبازم)
تا ساعت 5 بکوب رو نقشه ها ولو بودیم بالاخره تموم شد.
-بیتا تو بهترینی عمرا من تنهایی تا فردا هم تمومش نمی کردم.
همون موقع تلفن اتاق زنگ خورد.
سارا گوشی رو برداشت.
-بله تموم شد ..الان.بله چشم.
-بیتا نقشه ها رو ببر مهندس منتظره.
-من چرا خودت ببره.
-تو وارد تری میترسم جلوش خراب کاری کنم.
-توکه سابقت از من بیشتره.
-باشه سواد تو بیشتره ازمن چند تا سوال کنه هل میشم گند میزنم.
با ناچاری نقشه ها رو برداشتم رفتم سمت اتاقش.
نفسمو فوت کردم ودر زدم.
-بفرمایید تو.
رفتم تو کیان تنها بود. داشت با تلفن صحبت میکرد.
-باشه عزیزم امشب میام.باشه زود میام.من همین طور.
نقشه ها رو روی میز گذاشتم. مثلا میخواست پز دوست دخترش بده هنوز نیومده دست بکار شده.
خانم مهندس مثل رییسا سر کار میاید.
- من به مهندس زمانی هم گفتم ساعتایی که کلاس دارم نمی تونم بیام ..تو قراردادم ذکر شده.بعید میدونم که
قراردادها رو مطالعه نکرده باشید.
عصبی شده بود.
-نقشه ها رو تموم کردید.
-بله.
نقشه ها رو دید با تعجب نگاه می کرد چند تا سوال پرسید 

به_یاد_تو#  

#قسمت_یازدهم


اون که عالیه.

لبخندی زد.

-بیاید اتاقتونو نشونتون بدم.

کسایی که اونجا بودن چپ چپ نگام میکردن.

-نیومده استخدام شد.

-اره دیگه ملت شانس دارن یک ذره قیافه که داشته باشی استخدامت میکنن .نمیگن چقدر درس خوندی.

بدون توجه به حرفاشون دنبال سعید رفتم.

تو راهروی کناری چند تا اتاق بود سعید در یکی از اتاقا رو باز کرد.

رفتم تو یک خانم تقربیا28-29ساله پشت یکی از میزا بود تا مارو دید از جاش بلند شد.

-سلام کردم. اونم جوابمو داد.

-ایشون مهندس رضایی همکار جدیدتون هستن.

ایشونم مهندس ارین .

-خوشبختم.

-قراره شما با هم تو این اتاق کار کنید.

شما رو تنها میزارم که باهم بیشتر اشنا بشید.

سعید از اتاق بیرون رفت.

-اسم من سارا ست.29 سالمه مجردم خیلی هم ازت خوشم امده

خندم گرفت .دختر خوبی به نظر میرسید.قد کوتاهی داشت کلا ریز نقش بود با صورتی سفید وچشمایی قهوه ای

ریز ولی قیافه ی دوست داشتنی داشت.

-منم بیتام.25 سالمه مجردم.

-خوب بیتا خانم خوشحالم که قراره باهم همکاری کنیم.

منم همین طور.

یکم باهم حرف زدیم فهمیدم از فامیلای دوره هیراده که مهندسیه معماری خونده قبلا تو شرکت پدر هیراد بوده

ولی چون اینجا تازه تاسیسه بخاطر اینکه سابقه کاریش خوب بوده به اینجا منتقلش کردن که به هیراد کمک کنه.

به ساعت نگاه کردم نزدیک 3 بود .

-من برم دیگه دیرم شده.

-کجا بیا بریم نهار مهمون من.

- نه ممنون باید برم مامانم نگران میشه.حالا حالا ها وقت هست مهمونم کنی.

-باشه برو منم به کارم برسم تا نیومده اخراج نشم .فقط فردا خوب خودتو اماده کن که کلی کار داریم.تازه ریسس

جدید ادم خیلی منظبتیه.

-منظورت اقای زمانیه .نه بابا اون یکی .

همون موقع موبایلم زنگ خورد مامان بود.

کجایی مادر نگرانت شدم.

-دارم میام مامان.

در حال صحبت با مامان از سارا خدا حافظی کردم.از اتاق امدم بیرون.

سعیدم نبود رفته بود بیرون.

به منشی هم محل ندادم .بدون توجه بهش از شرکت امدم

بیرون رفتم خونه.تو راه شیرینی خریدم.

مامانو بابا و تینا تو حال بودن.

-سلام به همه.شیرینی رو دادم به مامان

اینم شیرینیه کارمه.

تینا- اخ جون شیرینی.خامه ایه.

-اره شکمو.

-تینا همین الان نهار خوردی.

-باشه شیرینی دسره.

بابا- تبریک میگم دخترم ایشالله شیرینی های موفقیتتو بیشتر بخوریم.

مامان- بگو شیرینیه عروسیشو.

-ا مامان باز شروع کردی.

-مگه دوروغ میگم داره26 سالت میشه باید عروس بشی.

-من حالا حالا ها عروس نمیشم اگه خیلی عروسی دوست دارین تینا رو عروس کنید.

تینا لبخند موزیانه ای زد.

-برای تینا هنوز زوده تازه 16 سالشه.کو تا 7- 8 سال دیگه.

تینا- مگه من تا کی میخوام ازدواج نکنم .

-تینا خجالت بکش جلوی بابات.

-مگه چیه خوب 7 سال دیگه دیر میشه.

-خیلی پررویی.

با خنده رفتم طبقه ی بالا.

لباسامو عوض کردم .از اینکه سر کار میرفتم احساس خوبی داشتم..ارزو زنگ زد همه ی گزارشاتو ازم

گرفت.بعدشم گفت باید که شام مهمونش کنم....  

....

صبح زود بیدار شدم دیشب کابوس ندیدم.حالم امروز خیلی خوب بود .

زود حاضر شدم.

شلوار جین ومانتوی ابیمو پوشیدم با شال ابی.ارایشم کردم رفتم پایین.

-سلام میبینم که سحر خیز شدی.

بابا من که همیشه زود بیدار میشم.

-اره خیلی .

تینا خندید.زیر لب فحشی نثارش کردم.رفتم تو اشپزخونه.

-مامان من دیرم میشه چایی حاضره.

-اره مادر تا من میزو میچینم تو چایی بریز.

همه صبحانه خوردیم.بابا و تینا رفتن منم سوار ماشین شدم رفتم سمت شرکت.

به نگهبان سلام کردم رفتم تو آسانسور.

به طبقه ی ۹ رسیدم هنوز زود بود ساعت ۸ نشده بود در زدم.همون آقای دیروزی درو باز کرد.

من رضایی هستم .دیروز استخدام شدم.

-بفرمایید مهندس هنوز بقیه نیامدن بشینید

براتون چای بیارم.

-خیلی ممنون.

.منشی هنوز نیامده بود. روی صندلی نشستم اون آقا با یک چای آمد گذاشت جلوم.

-خانم مهندس من جعفرم اگه کاری داشتید در خدمتم.

-ممنونم .

منشی آمد تو با دیدنم تعجب کرد.

سلام کرد.

منم جوابشو دادم

رفت سر جاش نشست.

منم چایمو خوردم چند دقیقه بعد سارا آمد تو

-به به بیتا خانم سحر خیز.

سلام .

-بدو بریم که خیلی کار داریم.

بعد رو به منشی گفت.

-خانم تقی زاده اون لیستا دیروز که فکس کردنو بیار تو اتاقمون.

با هم رفتیم تو اتاق.

-تو هم از تقی زاده خوشت نمیاد.

-اره یک جورایی نچسبه.

-اره ولی به مردا خوب میچسبه.

مثل سیریش به هیراد میچسبه.

-واقعا.

-اره بابا نمیبینی صورتش دیگه برای آرایش جا نداره.

خندیدم.

-بیا بریم کاراتو بهت بگم.

با سارا مشغول شدیم هیراد راست میگفت خیلی کارامون زیاد بود وقتم کم داشتیم.

چند ساعتی هر دو مشغول بودیم اصلا نفهمیدم که کی ظهر شد.

سارا اومد سمتم


به_یاد_تو#


#قسمت_ششم


زود رفتم بالا تو اتاق ارزو لباسامو در اوردم موهامو مرتب کردم.کفشامم عوض کردم امدم از اتاق بیرون .

دستبندم از دستم افتاد .از رو زمین برش داشتم.بلند شدم.تا امدم برم خوردم به یکی.

-ببخشید.

-خواهش میکنم خانم.

سرمو بالا اوردم.

قلبم یخ زد.پاهام سست شد.اونم بهم خیره شد هیچ کدوم حرکت نمیکردیم.

احساس میکردم دارم بیهوش میشم.

دیگه نمی تونستم روپام واستم دستاموبه دیوار گرفتم.

-حالت خوبه.

نه خوب نبودم.نمی تونستم نفس بکشم صورتش تو اون شب جلوی چشمام بود.

ارزو-بیتا اونجایی؟

کیان تو هم اونجایی مگه نگفتم همین جا بمون سوپرایزمو خراب کردی.

میخواستم از اونجا فرار کنم چرا بهم نگفته بود.

خدایا دارم میمیرم.قلبم از تپش افتاده بود.ارزو امد جلو تر.

-بیتا خوبی چرا رنگت پریده.

-خوبم بریم پایین.

اون هنوز مثل مجسمه نگام میکرد.بدون توجه بهش رفتم سمت پله ها.

ارزو-کیان بیا دیگه چرا خشکت زده.

-شما برید من الان میام.

از پله ها با سرعت رفتم پایین.ارزو منو سمت مهمونا برد.فقط الکی لبخند میزدم.

ارزو جان من میرم تا دستشویی.

-باشه برو عزیزم.

خودمو با سرعت به حیاط رسوندم .نفسم داشت بند میومد.

رفتم سمت نیمکت که تو الاچیق کنار حیاط بود نشستم.دستمو روی قلبم گذاشتم.

(چرا امدی.چرا بعد این همه سال برگشتی........ بیتا اروم باش بهش فکر نکن اون موضوع مال قبل بود تو دیگه

بیتای 17 ساله نیستی.خدایا کمکم کن تحمل کنم.)

-فکر نمیکنید برای هوا خوری یکم سرد باشه.

حتی بعد 8 سال صداشو حفظ بودم قلبم دوباره دچار تپش شده بود.

برگشتم سمتش با تعجب نگام میکرد انگار قبلا منو ندیده بود البته اون بیتای ۱۷ساله کجا این بیتا کجا.

-منم فکر میکنم به خودم ربط داشته باشه.

-خیلی عوض شدی حتی رفتارت.دیگه مثل قبل نیستی.

-نکنه دوست داشتی همون طور بچه بمونم.

یعنی قبلا بچه بودیم

بدون توجه بهش به طرف سالن راه افتادم.دیگه نمیتونستم حضورشو تحمل کنم

ارزو-کجایی بیتا بیا میخوایم کیکو بیاریم.

-باشه امدم

مامان کیان امد سمتم.

-سلام بیتا جون کم پیدایی.

-من که همین جا بودم ماندانا جون.

-من ندیدمت خوبی خانم.

-ممنونم.

-راستی کیانو دیدی.

-بله چشمتون روشن بهتون تبریک میگم.

اره دیگه عزیزم بعد این همه سال امده بمونه.

دستام میلرزید.

وای نه حالا چکار کنم اگه بمونه ممکنه همش ببینمش .

-خوشحالم.ببخشید من برم ارزو کارم داره.

-برو عزیزم.

به طرف ارزو رفتم.کیکو اوردن.مراسمو انجام دادیم.تمام مدت داشت مارو نگاه میکرد.

بعد مراسم اهنگ ر**ق*ص گذاشتن همه امدن وسط.

من رفتم رو یکی از صندلی ها نشستم.

ارزو داشت با کیان صحبت میکرد رومو طرف دیگه کردم تا نبینمش.

-خانم افتخار میدید.

نوید پسر خاله ی ارزو بود.

ببخشید من نمی خوام برقصم.

-بیا دیگه بیتا چقدر لوسی ضایم نکن بقیه دارن نگاه میکنن .با دوستام شرط بستم باهات برقصم اگه نیای

پیششون ضایع میشم.

به طرف دوستاش نگاه کردم همه داشتن مارو نگاه میکردن

-بیخود شرط بستی من حالم خوب نیست.

-جان من بیا دیگه شرط نمیبندم.الان اهنگ تموم میشه.

نوید پسر خوبی بود.23 سال داشت .فقط بعضی وقتا کارای احمقانه میکرد.مثل الان.

-باشه به شرطی که دیگه از این کارا نکنی.

-باشه قول میدم.

-اره جون خودت.

از جام بلند شدم نوید دستمو گرفت.

-فکر کنم واقعا حالت خوب نیست دستت یخ زده.

اره گفتم که فکر کردی دوروغ میگم.

-گفتم شاید میخوای منو از سرت باز کنی.

-برو بابا من اگه بخوام راحت از سر خودم بازت میکردم.

خندید..منم لبخند زدم.

داشتم میرقصیدم سرمو برگروندم.ارزو داشت با کیان میرقصید.یاد حرفای اون شبش افتادم

داشت نگام میکرد.هنوز نگاهش برام نا معلوم بود.هنوزم مغرور بود.بااون چشمای مشکی که هیچ وقت از ذهنم

پاک نمیشد. برای من مثل دالان هزار تویی بود که نمی تونستم ازش بیرون بیام .به سختی ازش چشم برداشتم

نفسم حبس شد .

سرمای بدنم بیشتر شد.چشمامو برای چند ثانیه بستم.

نوید-خوبی بیتا خیلی سردی.

-میشه برم بشینم.

-اره بریم داری نگرانم میکنی.

نوید بازومو گرفت منو سمت صندلی برد.

نوید رفت با یک لیوان آبمیوه برگشت.

-بیا بخور.ببخشید نمیخواستم حالتو بد کنم.

-اشکالی نداره.من خوبم برو پیش دوستات تا نقشت لو نرفته.

-باشه مطمعنی حالت خوبه.

-اره خوبم تو برو.

نوید رفت سمت دوستاش.

آقای سالاری صدام کرد.ماندانا خانمم کنارش ایستاده بود.

-بیا اینجا بیتا جان.

با اکراه رفتم سمتش.

-خوبی عزیزم.

بله ممنون.

-بابا چرا نیامد.

-بابا معذرت خواهی کرد راستش خونه ی خاله دعوت بودن نمیرفتن نمیشد خالمو ک میشناسید‌.

_راستی دیدی کیان برگشته

#به_یاد_تو


#قسمت_پنجم


من خوبم مامان .راستی برای شب چکار میکنید.

-هیچی گفتم که خالت زنگ زده اخلاقشو که میدونی اگه نریم ناراحت میشه.

-پس تینا چی؟!!

-باید باما بیاد نمیشه هر دوتا تون نباشید.

-اخه میخواست بیاد تولد گ*ن*ا*ه داره.

-نمیشه بیتا حوصله ی حرفای خالتو ندارم.

تینا هم از دیشب قهر کرده بابات به زور راضیش کرد با ما بیاد.

تو جلوش چیزی نگو معلوم نیست بابات چی بهش رشوه داده که راضی شده.

ممکنه تو چیزی بگی باز پشیمون بشه.

-باشه پس من میرم لباسامو میبرم .از اون ورم با آرزو میرم خونشون.

-برو مادر مواظب خودت باش شب خونشون میمونی.

-اره فکر کنم چون حتما تا آخر شب مهمونی طول میکشه.

-باشه برو.

صبحانمو خوردم رفتم حموم قرار بود ساعت ۱ برم دم خونه ی آرزو.

کارمو کردم لباسامو آماده کردم رفتم پایین.

تینا-امیدوارم بهت بد بگذره.کوفتت بشه

-اتفاقا خیلی خوش میگذره به کوریه چشم تو.

-مامان ببین بیتا چی میگه.

-باز شما دوتاشروع کرد ید .

-مامان اصلا من پشیمون شدم با بیتا میرم.

-به من ربطی نداره تینا تو میدونی و بابات.

-من میخوام با بیتا برم حوصله ی خاله اینا رو ندارم با اون دختر افاده ایش همش میگه.

تینا جون ببین چی خریدم اینو مامان از پاساژ ...خریده مارکه ها!!؛. خیلی گرونه

همش پز وسایلشو میده من میخوام برم تولد آرتین.

-تو مگه با بابات حرف نزدی زدی زیر حرفت.

-اره زدم زیر حرفم.

-بیتا بیا برو من دیگه حوصله ندارم با این چونه بزنم.

زود از خونه بیرون رفتم صدای تینا هنوز میومد که داشت با مامان کل کل میکرد.

بیچاره تا بعدازظهر باید نق نق تینا رو تحمل کنه.

اخرشم تینا رو باقهر باید ببره اونجا

...

به خونه ی آرزو رسیدم.تک زنگ زدم بهش تا بیاد.

چند دقیقه بعد زنگ زد

-بیتا بیا تو من هنوز حاضر نیستم.

-مگه نگفتی یک بیا الان یک و ربعه.

-باشه بابا حالا انگار میخواد مسابقه بده.

حالا یک ربع اون ور تر.

من که میدونم تازه میخوای بری حموم.

-نه بابا از حموم تازه امدم بیرون

-من همین جا میمونم تا بیای چون اگه بیام تو دو ساعت دیگه هم حاضر نمیشی.

-باشه هر جور دوست داری پس دم در بپوس.

-بخدا اگه تا یک ربع دیگه دم در نباشی من میرم.

..

قبل اینکه حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم.

بیست دقیقه بعد آرزو با حالت آشفته از در امد بیرون.

وسایلشو پرت کرد رو صندلیه عقب خودشم جلو نشست در ماشینو محکم بست.

سلام آرزو خانم.

-کوفت سلام میمردی میامدی تو نمی دونی

-چجوری حاضر شدم آمدم بیرون اگه چیزی جا گذاشته باشم خفت

میکنم.

-میخواستی زود تر از خواب ناز بیدار شی!؟؟

-دیشب خوب نخوابیدم.

-چرا؟!!

-نمیگم سوپرایزه.

-بگو جون آرزو.

-نمیشه خودت شب میفهمی.

-نگو به جهنم.

-ناراحت نشو عشقم. سوپرایز خراب میشه.

-منو خر نکن .

-پس ناراحت نشو از قیافه ی ناراحتت بدم میاد مثل عجوزه میشی.

-خاک تو سرت من عجوزم.

-موقع ناراحتی گفتم عزیزم.حالا برو دیر شد.از اون موقع که دیر نبود الان دیر شد.

باهم به طرف آرایشگاه رفتیم.

آرزو موهاشو پیچید همشو جمع کرد منم گفتم موهامو صاف کنه که تلی که خریده بودمو بزنم

هر دومون نشستیم.

آرزو همش به ار ایشگر میگفت این کارو بکن اون کارو بکن .

بیچاره رو کلافه کرده بود

هردو کارمون تموم شد ارزو خیلی خوشگل شده بود یک لباس دکلته ی آبی رنگ چشماش پوشیده بود با آرایش

دودی واقعا من که دختر بودم

نمی تونستم ازش چشم بردارم.

-خیلی خوشگل شدی امشب پسرای مجلسو کور میکنی.

واقعا خوب شدم.خودتو نگاه کردی تو از من خوشگل تر شدی.

به خودم تو آیینه نگاه کردم خیلی خوشگل شده بودم سایه طلایی با خط چشم کلفت چشمامو

دو برابر کرده بود.رژ زرشکیهم

خیلی بهم میامد آرزو راست میگفت خیلی تغییر کرده بودم.

با هم از آرایشگاه بیرون آمدیم.

ساعت ۵بود.سوار ماشین شدیم.هرچی استارت زدم ماشین روشن نشد.  

-وای نگفتم با این لگن نیایم.

-با چی میومدیم ماشین تو که خراب بود.

-حالا چکار کنیم.

-نمیدونم تو با آژانس برو منم به بابام زنگ میزنم بیاد اینجا.

-تو هم بیا بریم.

-نه من وایستم بابا بیاد بهتره شبم اونا مهمونی دعوتن اگه الان نیاد باید ماشینو تا فردا صبح اینجا بمونه.

-پس منم میمونم.

باشه ولی زود بیای.

-تو برو تولد داداشته.منم زود میام.

ارزو رفت منم به بابا زنگ زدم .تا بابا امد.دوساعت طول کشید.بالاخره بابا با کمک مکانیک ماشینو درست کردن

سوار شدم رفتم تولد. بابا هم رفت خونه.

رسیدم دم خونه ی ارزو ساعت تقریبا 9 بود.

وای دیرم شد.وارد خونه شدم خونه پر از ماشین بود.

رفتم داخل سالن تا ارزو منو دید امد سمتم

-کدوم گوری بودی.

ببخشید.بابام تو ترافیک گیر کرده بود.