ما واقعا صفر کیلومتر که نه، منفی بودیم! نه پول پیش داشتیم جایی اجاره کنیم نه ماشین نه... فقط یه موتورگازی قدیمی داشت عباس. کم کم که یکم پول جمع کردیم توی کرج پولمون به بدترین جاها میرسید. دست آخر بعد سه چهارسال یه دخمه تنگ و نمور زیرزمین اجاره کردیم.
هنوز چندتا از واحدهای من مونده بود و حوزه رو ول کردم کلا.
به شدت محتاج قرض و وام بودیم که پسرعمه ی عباس یکم کمک کرد وام بگیریم.
چون جشن عقد گرفته بودیم گفتیم دیگه عروسی نگیریم ولی مادرشوهر دستور صادر کرده بود که حتما باید عروسی بگیرید شام بدید!
خلاصه کمک که نمیکردن هیچی دستور و اُرد ناشتا هم میدادن. با اون وضعمون مجبورمون میکردن بعضیا رو پاگشا کنیم هدیه بدیم و...
جهیزیه هم چیزخاصی نداشتم. فامیل ما رسم جهیزیه نداشتن و اقوام عروس بعضی تیکه ها رو میخریدن. اصلا هم اینطور نبود که به سلیقه خودم باشه بابام میرفت هرچی خودش میخواست میخرید و بقیه هم که نظر خودمو نمیپرسیدن. فامیل شوهرم هم اومدن جهیزیه ناچیزمو دیدن و با پوزخند رفتن!
خلاصه که با هر بدبختی بود عروسی کردیم (با کمترین هزینه ها) و رفتیم تو دخمه عشقمون.
عباس هر روز صبح زود میرفت و آخر شب میومد. هرکاری که بود انجام میداد. کتیبه مینوشت، پارچه نویسی میکرد (اون موقع به جای بنر پارچه مینوشتن.) برق کشی میکرد کولر سرویس میکرد تدریس خصوصی میرفت و... و من تو اون دخمه نمور تنهای تنها بودم. بچه های صاحب خونه که بالا بودن از کنار پنجره کوچیک زیرزمین نگاهم میکردن و بازیشون این بود بهم فحش بدن و منم هیچی نمیتونستم بگم.