به وقت 15:22
امروز که خونه مامان بزرگم بودم اون فلشم که عکسامون توشه و اون دفتر خاطراتم که این جاست رو از کمدم اوردم بیرون...
عکسای دوتا قرار اخر رو که برام فرستادی رو ریختم توی فلشم ...
یه سر به پوشه اسکرین شاتا زدم و دلم یه دنیا گرفت !
اسکرین پیاماییت بود که توشون من رو خیلی دوست داشتی!
عجیب دوست داشتی! افسانه ای ...
رفتم جلو تر اسکرین اون شبی بود که جرعت حقیقت بازی کردیم... یادته ؟ سر جرعت فرستادمت سراغ وسایل خواهرت ؟😄
جلوتر رفتم رسیدم یه اون شب که یه دفعه سرد شدی ...
رسیدم به دعواهامون!
به حرفای اون روزا !
تو همون موقع ها دیگه من رو نخواستی!
دیگه انگیزه ت برای زندگی نبودم!
درسته بازم ادامه دادیم و خندیدیم و هم دیگه رو بوسیدیم !
ولی تو دیگه مثل اون موقع من رو نخواستی!
چندتا از اسکرین هارو برات فرستادم گفتم ببین چی پیدا کردم !
گفتی تموم این پیام هارو که یادم هست ولی خدایی من زیر کدومشون زدم ؟
به گفتن هیچ کدوم اکتفا کردم !
ولی توی ذهنم این گذشت که زیر هیچ کدوم نزدی ولی به هیچ کدومم عمل نکردی!
من رو نگه داشتی توی مرز خواستن و نخواستن!
دفتر خاطراتم رو که ورق زدم دلم بیشتر گرفت !
صفحه اولش اون فالی رو چسبوندم که با هم روز تولدم از توی بازار سرپوشیده شهرری خریدیم !
همون فالی که بعد خوندش دست تو دست هم راه میرفتیم از گفتی هیچ وقت دستت رو ول نمیکنم ! گفتی حتی دستتم ول کنم فقط برای اینه که بتونم پشتت وایستم...
دلم گرفت از اون روزای خوبمون ...
از اون سمبوسه ای که توی بازار تجریش خوردیم تا ساندویچ پارک دانشجو...
از مترو گردی ...
از تو ...
از خودم !
چی شد که به اینجا رسید ؟
منازتبارغربتم…ازآرزوهایمحال…قصهیماتمومشدهبایهعلامتسوأل….
هر روز دارم یه متن براش توی وبلاگم مینویسم که شه روز شاید بخونه
این مال دیروزه