نمیدونم اولش چی شد هر چی فکر میکنم یادم نمیاد ولی از اونجا شروع شد که یه کار خلاف سنگین کرده بودم بعد بدو بدو رفتم تویه مغازه داداشم (اصلا داداش ندارم اگه بود هم ۲۵ سالش نمیشد😐) بعد دیدمش داره گریه میکنه میترسه از یه چیزی
رفتم طبقه بالا خودمو قایم کردم بعد ادامشو از بغل داداشم دیدم خودشو جمع کرد اشکاشو پاک کرد طبیعی رفتار کنه.
یه زن و شوهر ۳۰ ساله دنبالمن اومدن تو مغازه شب بود بعد نشستن تو مغازه. فکر کنم املاکی چیزی داشتیم 😂. داداشم دو تا سیگار داد بهشون نمیدونم چطوری رفتم تو جلد داداشم خودمم باهاشون سیگار کشیدم😐🤣( اصلا تا حالا لب به سیگار نزدم تو عمرم)
بعد از اینکه زنه و شوهرش سیگارشون ته کشید یهو تشنج کردن خشکشون زد یه سری آدم کله کچل خلاف سنگین اومدن بردنشون تو گونی بعد اومدم پایین با گریه ببینم چی شده بابا بزرگمو دیدم از پشت شیشه های مغازه بین اون کچلا بود (یه پیرمرد دیگه بود اصلا 😐😐😐) بعد گفت دختر بابا وقتی دکتر باشی باید کنارش مواد مخدر قاچاق کنی تا پولدار شی که یهو مامانم بیدارم کرد
فک کنم تو دنیا های موازی یه پدربزرگ خلافکار دارم 😐🤣🤣🤣🤣🤣🤣