سلام من نیاز به نظرتون دارم یکم طولانیه
من پارسال کتابخونه درس میخوندم ،خیلی میخوندم استراحت کمی داشتم وبا کسی حرف نمیزدم ،به خاطر همینا اونجا مرکز توجه بودم
من همیشه خودم تنها یه گوشه مینشستم ویه جای مخصوص هم داشتم تا اینکه یه دختری یه روز هی میومد مینشست کنارم وهی نگام میکرد ودرس میخوند خلاصه این کم کم باهام دوست شد تاجایی که خیلی صمیمی شدیم باهم
اون میگفت که وضع درسیش بهم ریخته وچون من خیلی میخوندم پیش من مینشسته که اونم به درس خوندن تمایل پیدا کنه وبه نوعی با من پیشرفت کنه! خودمم با اینکه عقب افتاده بودم یه چیزایی سعی میکردم بهش یاد بدم ودو سه ساعت از وقتم در روز برای اموزشش میرفت وخودش هم اصرار داشت که بهش نشون بدم چون اینجوری یاد میگرفت
خلاصه کنکور دادیم واونی که میخواستم نشد تا اینکه موند برا سال دیگه
ما کماکان کتابخونه لاقل هفته ای یکبار میرفتیم که ولش نکنیم تا یه استراحتی کنیم وبعضی موقعه که من میخواستم شروع کنم اون بی حوصله بود وگرفته ومن دلم نمیومد نو همون حال بزارمش واز درس خودم میزدم که اون حالش خوب باشه وبالا بیاد وقت خودمم خوب گرفته میشد وعملا دو سه ماهی درس خاصینتونستیم بخونیم روحیه ها بهم ریخته بود
اون یه بار جشن دعوت بودم لباسش بهم داد یا مدام بهم زنگ میزد اگر من کتابخونه بودم میرفت اگر من نمیرفتم اونم نمیرفت
کل غذا واینا هم با من بود ،خونه اونا نزدیک بود واون با خودش غذا نمیورد ولی من چون با خودم میوردم دیگه به اون گفتم نیاره که وقتش گرفته نشه وغذاش با من باشه
بقیشو الان میگم