سلام داستان دوستی من و دوست پسرم برمیگرده به ۱۰ مرداد تو اینستا آشنا شدیم پیام داد که سلام میشه آشنا شیم بریم بیرون منم خیلی بهم بر خورد و لج در اومد گفتم سلام ن بابا دیگه چی از در نیامده بیرون هم میخاد دوست شدن با ی دختر مقدمه میخاد بعد گفت اهل کجای گفتم فلان جا و اینا اونم گفت من اهل تهرانم گفت اگه بخوایم هم بریم نمیشه گفتم میشد هم من ابدا نمیاومدم بیرون با کسی که هیچ شناختی ندارم گذشت فردا پیشنهاد دوستی داد بعد از خودش و خانوادش گفت منم اون چیزایی ک لازم بود بدونه رو گفتم قرار شد بعداز ۹ماه بیاد منو ببینه
همه خانوادش میدونستن از پدر مادر داداش ۹ سالش گرفته تا عمه مامانش و زنعموش و... ولی با این وجود من اعتماد نداشتم یعنی داشتم ن خیلی خیلی کامل از ۱۰۰ درصد ۳۰ ۴۰ درصد منم ب مادرم و خواهرم گفتم با مامانم حرف زد و منم با مامان و خواهرش حرف زدم برام چند تا کادو و سوغات فرستاد روزی دو سه بار باهم حرف میزدیم رابطمون خیلی قشنگ بود تا س ماه اول اصلا کوچکترین بحثی نداشتیم هی دوستم و مامانم میگفتن یعنی کوچک ترین بحثی ندارین پیام هاتون همش قلب قلب تا اینکه تو ماه چهارم بحث های پیش اومد که اونم مقصر من بودم تا اینکه ماه پنجم من بهش گفتم و هم سطح هم نیستم ب خانوادت بگو و... ب مامان و باباش گفته بود اونام گفته بودن تصمیم با خودت بش گفتم تصمیم خودت چیه نظر خودت چیه گفت چی بگم بعد بهش گفتم تو وابسته شدی گفت فعلا باید برم کار دارم بش گفتم سوال رو جواب بده و بعد برو میدونستم داره میپیچونه گفتم باشه برو فعلا دو روز قهر بودیم اصلا ن پیام ن زنگ هیچی تا اینکه ب دوستم گفتم برو امتحانش اونم رفت بهش پیام داد اونم جواب داد ی روز باش چت کردن ب دوستم گفتم ی بهانه بیار بگو نمیتونم دیگه چت کنم دیگه ی بهانه اورد و تمام من فرداش رفتم مدرسه فیضیه رو برا ی دوست دیگه گفتم این دوستم اصلا نمیدونست رل دارم گفت چرا انقد پکری ماجرا رو براش گفتم گفت انتقام تورو میگیرم کاری ک بات کرد رو باش میکنم منم گفتم باشه اینم رفت و باش چت کرد دوستم خودش رل داره ب رلش گفت گفت برو الکی رل بزن باش رفیقت گناه داره دستش درد نکنه آقا اینا اونقدر باهم خوب و راحت هستن چت های عاشقانه و... همه اسکیرین چت ها رو دوستم میفرسته برام طرف اومد گفت منو میخوای منم گفتم ن گفت مطمعنی گفتم بیشتر از هر چیزی ک فکر کنی اونم گفت من از خدا فراموشت کنم میخام ازدواج کنم منم گفتم آخه سگم با تو ازدواج نمیکنه
حالامیخوام ببینم چ میکنه وقتیکه بفهمه از طرف من بود اون حالش رو میخوام ببینم وقتیکه کلاه سرش رفته چ حالی داره
.
حالا سوال من اینکه نمیخاد با خودش فکر کنه که اینا از طرف من اومدن پی ویش حالا من چی کنم تکلیف دل شکسته چیه
اینم بگم ک من بیشتر بجا اینکه عاشق خودش باشم عاشق اسمش بود اسمش امیره و از از بچگی عاشق اسم امیر بودم الآنم قلبم آتیش گرفته از اینکه چرا اعتماد کردم عکس فرستادم