سال سوم دبیرستان بودم خونه ما همیشه جنگ و دعوا بود از وقتی یادمه بابام یه مرد خشن بود مردی که بجز خودش به هیچکس فکر نمی کرد و من همیشه شاهد کتک کاری پدر و مادرم بودم خیانت بابام تمام شیرازه زندگیمون رو از هم پاشوند ضربه ای که برای مامانم خیلی سنگین بود حال روحیم خراب بود و از چشم مهران دور نموند من اون دختر سابق نبودم دیگه شاد نبودم فکرم درگیر بود
مهران همیشه میگفت من عاشق خنده هاتم عاشق شیطنت هات حالا من بیحوصله بودم خیلی سعی کرد کمکم کنه.با مامانم به خونه مامان بزرگم رفتیم و مامانم درخواست طلاق کرد خیلی زود همه فامیل متوجه شدن و خبر به گوش مهران هم رسید از اینکه من ماجرا رو بهش نگفته بودم ناراحت بود فکر میکرد بهش اعتماد ندارم چند روزی باهام قهر بود چند روزی که اندازه چندسال برام گذشت و من
فهمیدم زندگی بدون مهران برام وحشتناکه
مامانم متوجه شد که بارداره و این خبر هم یه شوک جدید برای مامانم بود گریه ها و غصه های مامانم تمومی نداشت