2733
2734
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



دوره راهنمایی رو تیزهوشان گذراندم قرار بود دوباره آزمون بدم برای دوره دبیرستان خودم نمونه دولتی دوست داشتم ولی مامانم به تیزهوشان اصرار داشت تا روز آزمون سه روز مونده بود همه درس ها رو مرور کرده بودم ولی هنوز استرس داشتم تو اتاق دراز کشیده بودم و به آزمون فکر میکردم که دختر داییم اومد خونمون همسن هم بودیم اونم قرار بود آزمون بده باهم هر روز درس میخوندیم دوتامون گوشی نوکیا ۱۲دونفر داشتیم گفت بریم تو اتاق کارم داره منم فکر میکردم برای درس هست نشستیم رو تخت گوشیش رو بیرون آورد و گفت یه چیزی میخوام بهت بگم باورت نمیشه منم با هیجان گفتم چی شده؟گفت مهرداد بهم پیام داده من با تعجب گفتم مهرداد کیه؟گفت پسر خاله بابام که میشد پسر خاله مامان من هرچی فکر کردم یادم نیومد بعد از کلی توضیح دادن فهمیدم کیو گفته بهش گفتم ولش کن بچسب به درست گفت قسمت جالب ترش اینه که مهران برادر دوقلو مهرداد شماره تو رو میخواد منم شماره تو رو دادم بهش عصبانی شدم و گفتم حق نداشتی اینکار رو بکنی خیلی اعصابم بهم ریخت پریسا هم قهر کرد و رفت ناخواسته فکرم درگیر شد چند باری مهران رو دیده بودم چند روزی گذشت آزمون رو دادم هیچ خبری هم از مهران نشد آزمون نمونه دولتی قرار بود دوهفته دیگه برگزار بشه دیگه نمیخواستم دوباره درس بخونم برای آزمون آماده بودم حوالی غروب بود که زنگ در رو زدن من تو حیاط بودم بدون روسری یادم نیست لباس چی تنم بود فکر کردم پریسا هست رفتم در رو باز کردم از دیدن مهران و مهرداد خشکم زد به زور سلام دادم مهران با خنده نگاهم کرد و گفت اجازه میدی بیاییم تو من همون جوری جلو در مونده بودم بزور خودمو جمع و جور کردم و تعارف کردم بیان تو و مامانم رو صدا زدم و رفتم تو خونه و دیگه بیرون نیومدم

2728

چند دقیقه بعد مامانم با یه کارت عروسی برگشت تو خونه عروسی پسر دایی مامانم بود هم از شنیدن خبر عروسی خوشحال بودم هم از دیدن مهران عصبی ۵ روز تا عروسی مونده بود اون موقع ها بیشتر مراسم توی خونه ها برگزار میشد و زیاد خبری از تالار نبود مهرداد و پریسا باهم درارتباط بودن و پریسا برای رفتن به عروسی و دیدن مهرداد لحظه شماری میکرد ولی همچنان مهران به من پیامی نداده بود خونه دایی و خاله مامانم تو یه کوچه بود قرار بود زنونه تو خونه خاله مامانم(خاله ساره)و مردونه خونه دایی مامانم(دایی رضا)باشه اوایل تیر بود روز دقیقش یادم نیست ساعت حدود ۴ بعدازظهر بود که با خاله ها و زندایی هام به سمت خونه خاله ساره رفتیم خونه باصفایی داشتن با یه حیاط خیلی بزرگ تعدادی از جوونها مشغول چیدن صندلی ها بودن مهران هم مشغول جابه جا کردن ظرف های غذا بود خاله ساره منو بوسید و پریسا رو هم بغل کرد مهرداد سریع خودش رو به ما رسوند و سلام و احوال پرسی کرد پریسا روی ابرها سیر میکرد اون شب مراسم حنابندان بود بعد از شام زنها و مردها به سمت خونه عروس رفتیم و برای عروس حنا بردیم همه توی حیاط میرقصیدن و خوشحال بودن چند باری سر بالا کردم و هربار متوجه نگاه های خیره مهران شدم اصلا دلم نمی خواست درگیر این مسائل بشم ولی من اون موقع کم سن و سال بودم و پر از هیاهو و هیجان و حس های مختلف

آخر شب بود داشتم حاضر میشدم که برگردیم دخترخاله ها و دختر دایی های مامانم اصرار داشتن که بمونیم بالاخره مامان و خاله هام راضی شدن که بمونن پریسا هم مشتاق بود بمونه اما زنداییم راضی نمی شد خلاصه پریسا پیش ما موند زنداییم رفت پریسا بینهایت خوشحال بود ساعت حدود سه شب بود که دیگه جمع تقریبا خودمونی شد مهرداد یاالله گویان وارد شد و کنار بقیه نشست مجلس رو به دست گرفته بود بقیه از حرفاش میخندیدند چند دقیقه بعد مهران و داداش محمدش  هم پیش ما اومدن بچه های دایی رضا هم خودشون رو رساندن و تا صبح همه گفتند وخندیدند یکی دوبار سنگینی نگاه مهرانرو حس کردم اما خودم رو بی توجه نشون دادم اما ته دلم از این نگاه ها و توجه خوشحال بودم

ساعت ۶ صبح بود که منو پریسا از بیخوابی کسل شده بودیم به اصرار خاله ساره داخل اتاق رفتیم تا چرتی بزنیم مهرداد و پریسا مشغول پیام دادن بودن من هم از خستگی بیهوش شدم چشمام رو که باز کردم حدودا ساعت ۱۱ بود خونه ساکت بود خبری هم از پریسا نبود به گوشیم نگاه کردم مامانم ۴ بار زنگ زده بود بهش زنگ زدم گفت خونه دایی رضا هست و مراسم عوض کردن لباس داماد هست و عروس و خانوادش برای داماد کادو آوردن بیحوصله دوباره توی اتاق نشستم حوصله اونجا رفتن رو نداشتم پریسا دنبالم اومد به اصرار پریسا رفتم ولی همچنان خوابم میومد 

2740

اخر شب بعداز عروسی به خونه برگشتیم چند روز بعد آزمون نمونه دولتی شرکت کردم هم نمونه قبول شدم هم تیزهوشان به اصرار خودم نمونه ثبت نام کردم پریسا هم نمونه قبول شد اواخر آذر بود امتحانات میان ترم شروع شده بود سرگرم درس ها بودم که برام پیام اومد مهران بود سلام و احوال پرسی کرده بود تا شب جواب ندادم اما آخر شب دلم رو به دریا زدم و جواب دادم به خودم اومدم دیدم ۴ ساعته دارم بهش پیام میدم اون از عشق و احساسش به من میگفت و من دلم زیر و رو میشد اما سعی میکردم عادی جلوه بدم خلاصه رابطه ما شروع شد اما من بهش گفتم درس دارم و اون هم قول داد فقط هر از گاهی بهم پیام بده و زیاد وقتم رو نگیره طبق قولی که داده بود اخر شب ها فقط پیام میداد و هر از گاهی که من موقعیتش رو داشتم زنگ میزد و حرف میزدیم خیلی با احساس بود تمام حرف هاش رو با شعر بهم میگفت منم به شعر علاقه مند شدم شخصیت جالبی داشت و خیلی چیزها ازش یاد گرفتم برای اولین بار خواست بیرون همدیگه رو ببینیم زمستون بود امتحانات نیم سال اول ۱۸دی بود بعد از امتحان به سمت پارکی که چند تا کوچه تا مدرسه فاصله داشت راه افتادم استرس داشتم روی نیمکت کنار هم نشستیم تک تک کلماتش توی ذهنم هست

بعد از یکسال حسابی بهش وابسته شدم تمام اوقات فراغتم رو   با خوندن کتاب هایی که بهم امانت داده بود و یا بعضی هاش رو بهم هدیه داده بود میگذروندم

بهم پیشنهاد رفتن به کلاس زبان رو داد من تنبلی میکردم اونم تمام پیام هاش رو انگلیسی برام می فرستاد و من دیکشنری به دست میشدم و در نهایت مجبور شدم کلاس برم میگفت باید پیشرفت کنم  بهم انگیزه میداددرس هام سنگین تر شده بود و مهران هم فقط آخر شب ها بهم پیام میداد

با قبول شدن مهران و ورودش به دانشگاه ترس من از نداشتنش بیشتر شد اما اون هنوز مثل سابق بود محبت هاش حرفاش

دوسال از دوستی ما می گذشت برای سالگرد دومین دوستیمون من براش یه تیشرت خریده بودم اما کادوی مهران خیلی متفاوت بود می دونست که به نقاشی علاقه دارم منو کلاس نقاشی ثبت نام کرده بود و قرار بود تمام هزینه ها و شهریه کلاس ها رو خودش پرداخت کنه 

سال سوم دبیرستان بودم خونه ما همیشه جنگ و دعوا بود از وقتی یادمه بابام یه مرد خشن بود مردی که بجز خودش به هیچکس فکر نمی کرد و من همیشه شاهد کتک کاری پدر و مادرم بودم خیانت بابام تمام شیرازه زندگیمون رو از هم پاشوند ضربه ای که برای مامانم خیلی سنگین بود حال روحیم خراب بود و از چشم مهران دور نموند من اون دختر سابق نبودم دیگه شاد نبودم فکرم درگیر بود

مهران همیشه میگفت من عاشق خنده هاتم عاشق شیطنت هات حالا من بیحوصله بودم خیلی سعی کرد کمکم کنه.با مامانم به خونه مامان بزرگم رفتیم و مامانم درخواست طلاق کرد خیلی زود همه فامیل متوجه شدن و خبر به گوش مهران هم رسید از اینکه من ماجرا رو بهش نگفته بودم ناراحت بود فکر میکرد بهش اعتماد ندارم چند روزی باهام قهر بود چند روزی که اندازه چندسال برام گذشت و من

فهمیدم زندگی بدون مهران برام وحشتناکه

 مامانم متوجه شد که بارداره و این خبر هم یه شوک جدید برای مامانم بود گریه ها و غصه های مامانم تمومی نداشت

با واسطه شدن بقیه فامیل بابا و مامانم آشتی کردن فضای خونه خیلی سرد بود حضور مهران بهم دلگرمی میداد منو مجبور میکرد درس بخونم و کلاس زبان و نقاشی شرکت کنم روزهای سختی بود مامانم افسردگی گرفته بود.تجاوز بابام به من ضربه آخر بود من نابود شدم اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم کارم شده بود گریه دیگه حتی حضور مهران هم حالم رو خوب نمی کرد توی درسام افت کردم دیگه کلاس زبان و نقاشی نمی رفتم من باید از این خونه میرفتم از خودکشی میترسیدم تمام مدت توی اتاقم بودم و در رو قفل میکردم مامانم که اصلا حواسش به من نبود لاغر شده بودم زیر چشام گود افتاده بود به اصرار مهران بعد از مدت ها به دیدنش رفتم با دیدن من جا خورد با دیدنش بغضم ترکید اشک هام همه صورتم رو گرفته بود برای اولین بار بغلم کرد التماس میکرد که گریه نکنم ازم خواهش میکرد بگو چی شده و من  که تمام حرفام اشک شد و روی شونه هاش چکید بغلش آرومم کرد دستام رو گرفت توی چشمام خیره شد و من که فقط سکوت کردم

یک هفته بعد با شنیدن خبر مرگ خاله ساره مامان مهران غمی عظیم روی دلم نشست مهران داغون شده بود حالا اون بود که به من نیاز داشت و من باید دلداریش میدادم از یه طرف آزارهای پدرم از یه طرف درس ها و امتحانات از یه طرف مامان افسرده که اگه من غذا درست نمی کردم و بهش نمیترسیدم لب به غذا نمی زد داشت منو از پا درمیآورد چند باری به همراه مامانم و بقیه آشناها به خونه خاله ساره رفتیم دیدن مهران توی اون وضع برام خیلی سخت بود  

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687