2752
2734

مهران بی حوصله و کلافه بود از هر ۱۰باری که بهش پیام میدادم یکی رو جواب میداد اصرارها من برای دیدنش بیفایده بود من خسته بودم توی این آشفته بازار خواهرم به دنیا اومد و ما به خونه مامان بزرگم رفتیم چهل روز اونجا موندیم بودن خونه مامان بزرگ کمی از تنش های من رو کمتر کرد حال مامانم همچنان خوب نبود افسرده بود و به خواهرم شیر نمیداد و من دلم برای این موجود کوچولو می سوخت گریه های خواهرم که نه محبت مادری داشت و نه محبت پدر برام سخت بود از مدرسه که میومدم تمام وقتم رو صرف خواهرم میکردم با برگشتن دوباره به خونه خودمون استرس های من بیشتر شد مهران بهم زنگ میزد و ساعت ها باهام حرف میزد از مامانش میگفت و من سعی میکردم آرومش کنم

به بهونه درسهای زیاد و گریه های خواهرم برای امتحانات خونه مامان بزرگم رفتم شبها تا صبح گریه میکردم و این از چشم مامان بزرگم دور نموند ازم خواست باهاش حرف بزنم و وقتی قضیه بابام رو بهش گفتم پا به پای من اشک ریخت میخواست که به بابام بگه و با مامانم حرف بزنه اما اصرارها من باعث شد سکوت کنه اگه مامانم می فهمید حالش بدتر میشد و خواهر کوچیکم تو شرایط بدی قرار می گرفت پدر من آدم کثیفی بود و از کشتن من ترسی نداشت مامان بزرگم میگفت تنها راه نجات من ازدواجه وقتی قضیه مهران رو گفتم خوشحال شد میگفت مهران میتونه منو خوشبخت کنه امتحانات تموم شد حال مهران بهتر شده بود مامانم اصرار داشت من به خونه برگردم ولی بودن تو خونه مامان بزرگ حالم رو بهتر میکرد ولی اگه برنمیگشتم خواهر کوچیکم آسیب می دید چند روزی خونه مامان بزرگم بودم و چند روز یکبار به خونه خودمون میرفتم مهران فهمید که مامان بزرگم قضیه ما رو میدونه و این موقعیت خوبی بود شبها به خونه مامان بزرگم میومد و ساعت ها اونجا می موند مامان بزرگم بهش محبت میکرد تا کمی از غم نبودن مامانش جبران بشه


ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

پیش دانشگاهی رو با یه روحیه خراب و فکر مشغول شروع کردم پریسا قضیه من و مهران و قرار های شبانمون رو به مامانش گفته بود و داییم هم فهمید و منو تهدید کرد که دیگه اجازه ندارم خونه مامان بزرگ بیام مامانم هم متوجه شد و یه دعوای حسابی داشتیم مامان بزرگ سعی کرد ازمن دفاع کنه ولی بیفایده بود از طرفی بابای مهران سکته کرده بود و شرایط خوبی نداشت مهران یا دانشگاه بود یا بیمارستان حضور بیشتر من توی خونه منو عصبی و پرخاشگر کرده بود با کوچیک ترین حرفی به بقیه می پریدم شرایط خیلی سختی بود.

بابای مهران مرخص شد ولی عملا زمین گیر شده بود مهرداد که یک سالی میشد به تهران رفته بود اونجا مشغول کار بود بقیه خواهرها و برادر های مهران هم که ازدواج کرده بودند

مسئولیت نگهداری از پدری که هیچ کاری نمی تونست انجام بده روی شونه مهران بود

مهران یک ترم از دانشگاه مرخصی گرفت تا شاید اوضاع آروم تر بشه

2731

مهران دیگه مثل قبل نبود کمتر بهم زنگ میزد کمتر محبت میکرد منم توی شرایطی نبودم که بتونم محبت کنم حتی حوصله خودمم نداشتم مامان بزرگ سعی داشت واقعیت رو به مامانم بگه فکر میکرد اینجوری شرایط من بهتر میشه ولی نمی دونست دیگه هیچی حال منو بهتر نمیکنه

به اصرار من مهران اومد سر قرار از دیدن صورت اصلاح نشده و چشم های خستش دلم گرفت چند دقیقه ای فقط سکوت کردیم بی انصافی بود که بار غم منو اون بخواد به دوش بکشه باهاش حرف زدم برام درددل کرد و من سعی کردم آرومش کنم 

کنکور نزدیک بود و همه منتظر بودن من پزشک فامیل بشم هه چه فکرهای احمقانه ای.مامانم دائم بهم پیله میکرد که باید درس بخونم نقاشی حالم رو بهتر میکرد درو دیوار اتاقم پر شده بود از نقاشی

وسط یه دعوای شدید مادر دختری دهنم باز شد تمام اتفاقات رو گفتم مامانم هاج و واج فقط نگاهم کرد رنگش پرید دستاش می لرزید

زیر مشت و لگد های پدرم سیاه و کبود شدم دستم شکسته بود

نصف شب به خونه مامان بزرگ پناه بردم

مهران به گچ دستم خیره شده بود به همه گفته بودم تصادف کردم فقط مامان و مامان بزرگ میدونستن چه بلایی سرم اومده بابام منو تهدید به مرگ کرده بود

بعد به موهای پسرونم نگاه کرد از اینکه موهام رو کوتاه کرده بودم کفری شده بود شروع کرد به غر زدن و اشک های من که سرازیر شد دوباره آغوش امنش ازش خواستم تیشرتش رو بهم بده که هر وقت دلم برای بغلش تنگ شد بتونم حسش کنم هنوز هم اون تیشرت رو دارم هنوز هم وقتی حالم خرابه بوش میکنم

مامانم میگفت نباید این قضیه جایی درز کنه وگرنه برای آیندم بد میشه و موقعیت های خوبم از دست میره    

چندتایی خواستگار داشتم مامانم هم میگفت ازدواج کن بهش گفتم پس مهران چی؟

گفت از مهران بخواه بیاد خواستگاری. شب به مهران زنگ زدم مثل اینکه وضعیت پدرش بدتر شده بود بهش گفتم بیا خواستگاری سکوت کرد

بعد گفت من تو بدترین شرایطم بعد تو از من میخواییبیام خواستگاری ؟همیشه فکر میکردم تو آدم با درکی هستی  خلاصه اینکه یه جنگ تمام عیار بینمون درگرفت فردا صبحش مدرسه نرفتم و تا غروب توی پارکی که همیشه با مهران قرار میذاشتم نشستم یکم سبک و سنگین کردم

من عاشق مهران بودم و اونو میپرستیدم ولی واقعا اون شرایط ازدواج نداشت

منم جایی برای ماندن نداشتم.تصمیمم رو گرفتم غروب به مامانم گفتم بگو خاستگارم بیاد

قرار برای آخر هفته شد تا اون روز مهران هم اصلا سراغی از من نگرفت هزاربار مردم و زنده شدم هر ثانیه فکر میکردم و اشک هام تا صبح بند نمیومد خواستگارم اومد یه پسر بلند قد بود با هیکل ورزشکاری دامپزشک بود و تک پسر خانواده سه تا خواهر داشت از آشناها زن عموم بود به اصرار خانوادش رفتیم تو اتاق تا حرف بزنیم تمام مدت که روبه روم نشسته بود من به مهران فکر میکردم دلم میخواست زودتر این مراسم تموم بشه من به مهران زنگ بزنم حتی یک کلمه از حرفاش رو نشنیدم اون حرف میزد و حرف میزد 

از سکوت من پسره متوجه شد که مایل به ازدواج و شناختش نیستم وقتی رفت به مهران زنگ زدم جواب نداد تا نصفه شب دائم شمارش رو گرفتم که بالاخره جواب داد ما وسط یه مرداب گیر کرده بودیم هرچی بیشتر دست و پا میزدیم بیشتر فرو می رفتیم من مجبور بودم همه چی رو براش توضیح بدم تا متوجه شرایطم بشه من نمیخواستم از دستش بدم همه چی رو با پیام براش نوشتم زنگ زد نعره میکشید می ترسیدم بلایی سرش بیاد گفت فردا باید ببینمت فردا بعد از مدرسه همون جای همیشگی دیدمش خشم تو چشماش منو می ترساند آنقدر محکم انگشتانش رو مشت کرده بود که رد ناخن هاش کف دستش مونده بود.

گفت تمام دیشب رو بیدار بوده و من ذره ای به حرفش شک نداشتم پسری که اگه یکم موهام بیرون بود یا لباسم نامناسب بود کلی بهم غر میزد حالا نمی تونست تحمل کنه من از سمت نزدیک ترین کسم مورد تعرض قرار گرفتم لب هاش از عصبانیت کبود شده بود تا حالا اینجوری ندیده بودمش من گریه کردم اون دوباره با بغلش بهم آرامش داد بهش گفتم که تصمیم گرفتم ازدواج کنم با چشم های پراز اشک بهم نگاه کرد و گفت تمام دیشب به این موضوع فکر کرده

گفت موقعیت ازدواج نداره و اینکه این موضوع رو اصلا نمیتونه فراموش کنه گفت ممکنه بخاطر این موضوع منو اذیت کنه گفت حسابی بهم ریخته اون روز شوم پایان رابطه ما بود گوشیم رو خاموش کردم و به مامانم گفتم قضیه من و مهران تموم شده

حدود یک ماه بعد یه خواستگار جدید اومد از اقوام دور پدری بود نه موقعیتش برام مهم بود نه قیافش نه خانوادش فقط میخواستم منو از این جهنم نجات بده مادرم تاییدش کرد و من هم قبولش کردم اومدن حلقه نشون آوردن و من بدون هیچ حسی مثل یه عروسک لبخند مصنوعی زدم از درون آتیش گرفته بودم حتی دیگه نتونستم گریه کنم دلتنگ بودم ولی باید راه جدید رو میرفتم گوشیم رو بعد از مدت ها روشن کردم مهران زنگ زدم پیام داد التماس کرد و من فقط سکوت کردم باید حذفش میکردم باید میشدم یه آدم جدید تیشرتش و تمام کادو ها و یادگاری هاش رو تمام عکس هاش رو ریختم تو یه کارتن و گذاشتمش خونه مامان بزرگم عقد کردیم و من هیچ حسی نداشتم فقط باید خودمو خوشحال نشون میدادم قرار بود دوران عقدمون کوتاه باشه طبق رسم و رسومات خودشون دوماه عقد بودیم توی این دوماه شب خونشون نموندم از تنها شدن باهاش واهمه داشتم دلم براش می‌سوخت اون با هزار امید و آرزو اومده بود تا زندگیش رو بسازه ولی من نه آرزویی داشتم نه امیدی سرد و یخ بودنم رو میزاشت به حساب خجالت کنکور ندادم حوصله درس خوندن نداشتم تمام فامیل درمورد من و اینکه چرا یهو قید درس رو زدم و ازدواج کردم حرف میزدم محال بود تو یه جمع باشم و بقیه ازم نپرسن چرا درس رو ول کردم مرداد بود که عروسی کردیم دو شب قبل از عروسی دوباره مهران زنگ زد دوباره میگفت برگرد میگفت اشتباه کردم ولی من نمی تونستم با زندگی و احساسات همسرم بازی کنم من باید گذشته رو فراموش میکردم در جواب خواهش های مهران فقط گریه کردم و ازش خواستم فراموشم کنه با شروع زندگی مشترک تازه سر و کله مشکلات پیدا شدن تازه تفاوت ها رو دیدم تفکراتمون اصلا شبیه هم نبود کلا از دوتا دنیای مختلف بودیم مرد وابسته ای که انتظار داشت من شبیه خواهر و مادرش باشم با همون نوع تفکر مردی که برای هر چیزی از خواهر و مادرش نظر می پرسید خانوادش از تمام مسائل زندگیمون باخبر بودن مردی که بلد نبود تصمیم بگیره و هر روز هزار مدل تصمیم می گرفت مردی که تمام سرمایه و پس اندازش رو به خانوادش میداد و اگه من اعتراضی میکردم کار به کتک کاری میکشید از چاله به چاه افتاده بودم و تازه عمق فاجعه مشخص شده بود من فقط یه ابزار بودم برای خالی کردن میل جنسیش نه راه پس داشتم نه راه پیش نه پشتوانه ای برای طلاق و نه امیدی به آینده یکسال اول مثل یک کابوس بود انگار هزارساله بودم

 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687