کنکور نزدیک بود و همه منتظر بودن من پزشک فامیل بشم هه چه فکرهای احمقانه ای.مامانم دائم بهم پیله میکرد که باید درس بخونم نقاشی حالم رو بهتر میکرد درو دیوار اتاقم پر شده بود از نقاشی
وسط یه دعوای شدید مادر دختری دهنم باز شد تمام اتفاقات رو گفتم مامانم هاج و واج فقط نگاهم کرد رنگش پرید دستاش می لرزید
زیر مشت و لگد های پدرم سیاه و کبود شدم دستم شکسته بود
نصف شب به خونه مامان بزرگ پناه بردم
مهران به گچ دستم خیره شده بود به همه گفته بودم تصادف کردم فقط مامان و مامان بزرگ میدونستن چه بلایی سرم اومده بابام منو تهدید به مرگ کرده بود
بعد به موهای پسرونم نگاه کرد از اینکه موهام رو کوتاه کرده بودم کفری شده بود شروع کرد به غر زدن و اشک های من که سرازیر شد دوباره آغوش امنش ازش خواستم تیشرتش رو بهم بده که هر وقت دلم برای بغلش تنگ شد بتونم حسش کنم هنوز هم اون تیشرت رو دارم هنوز هم وقتی حالم خرابه بوش میکنم
مامانم میگفت نباید این قضیه جایی درز کنه وگرنه برای آیندم بد میشه و موقعیت های خوبم از دست میره