داستانش مربوط به سال ٩٣
دوست من دختر خوب خانواده پولدار و سرشناسي هم داره
با يه پسري كه اشنا دور خودشون بود اشناشد
ابطه شون صميمي و ازدواجي شد
يكباره باباي پسره فهميد و همه چي رو بهم زد
پدر پسر پست دارو كله گنده است گفت ميخام با دختر يه كله گنده و پست كليدي ازدواج كني وخلاصه بهم خورد
دقيقا يادمه ما خوابگاه اتاقمون ٢ نفره بوديم
من تا صبح كنار دوستم بيدار موندمو ارومش كردم
پسري كه عاشقش بود نميدونم پدرش چكار كرد يكباره زد دوستمو بلاك كرد من خودم ازش خواهش كردم باهاش صحبت كن گغت نه ديگه دوستش ندارم ...
دوستم تا سر حد مرگ رفت
من شاهد بودم
حالا هم گاه گاهي مياد تو خاطره اش
دوست من ازدواج خوبي كرده همسرش مرد خوبوخانواده دارو عالي هستن
اونم رفت ازدواج كرد با همون دختر يكي از كه پدرش خواست ...
حالا گاهي به طور اتفاقي مياد تو ذهن دوستم
مثل امشب من مجبور شدم برم پيشش ارامش كنم
بنظرتون ممكنه اونم ب دوستم فكر كنه كه اتفاقي مياد تو ذهنش؟؟؟