سلام ...
راستش تنها جایی که پیدا کردم تا داستانمو بدون سانسور تعریف کنم و از قضاوت شدن ترسی نداشته باشم همینجاست ... ولی یه کم طولانیه ینی داستان دو سال از زندگیمه
من 21 سالمه دانشجو ام ... دوسال پیش ینی 19 سالگی یه آقایی برای خواستگاری به خونوادم معرفی و شد و قرار گذاشتیم که بیان هم دیگرو ببینم ...
این آقا اومد خونمون با خونوادش ولی انگار از ظاهر من خوشش نیومد ولی من خنگ متوجه نشدم و اون بدجور به دلم نشست 😕
فرداش خالش به مامانم گفته بود که هادی میگه برای یه مدت برا آشنایی با هم صحبت کنیم ...
تقریبا 4 ماهی صحبت کردیم و از طرف من همه چی اوکی بود ... حتی طرز صحبت و برخورد اونم طوری بود که انگار واقعا راضی بود
اما یه چن روزی ازش خبری نشد آنلاین بود ولی سراغی از من نمیگرفت ... گفتم بزار خودم بهش پیام بدم ولی جواب نداد تا چند ساعت بعدش...
دیدم باهام رسمی حرف زد گفتم چی شده گفت راستش استخاره گرفتم و بد اومده الان چن روزه که حالم بده و نمیدونستم چطوری بهت بگم
منم داغون شدم چون خیلی میخواستمش اونم برا اینکه همه ی معیارامو داشت .... هادی هم دقیقا همینو بهم میگفت وبا خودم فکر میکردم محاله دیگه کسی پیدا بشه که همه چیمون با هم اوکی باشه نمیگم همه چی ولی 90 درصد ماجرا حل بود از نظر اخلاق ،خونواده، فرهنگ و بقیه چیزا ...
به خاطر همین خیلی دوست داشتم باهاش ازدواج کنم ...
اونم تو اون مدت آشنایی رفتارش خیلی باهام خوب بود طوری باهام رفتار میکرد و بهم ابراز علاقه میکرد که باورم شده بود اونم دوسم داره..
ولی وقتی گفت استخاره گرفتم و بد اومد داغون شدم ...بهش گفتم اگه میری باشه برو گفت نه میخوامتو این دفعه که اومدم مرخصی عقد میکنیمو از این حرفا ... اینم بگم که هادی کارش جنوب بود هر دو ماه یه بار میومد شهرمون
دوماه گذشت و قرار گذاشتن که بیان همه چیو رسمی کنن ... اومدن ولی هادی طوری بود که انگار راضی نبود مهریه رو بهونه کرد و اون شب همه چی به هم خورد ... فردای اون روز بهش گفتم تمومه خدافظ
ولی جواب داد که نه من تورو دوست دارم نمیتونم ولت کنم و باشه مهریه هر چی تو بگی ... منم چون دوسش داشتم گفتم باشه
ولی چون تو اون مدت مرخصیش تموم شده بود و دیگه باید میرفت جنوب گفت مرخصیی بعدی حتما میام
همه چی خوب بود ولی یه روز برگشت گفت من دو دلم نمیدونم چکار کنم 😕 منم بهش گفتم اگه دو دلی نیا گفت نه نمیتونم ازت دل بکنم
موقع مرخصیش که میشد به بهانه های مختلف که کارم زیاده و مرخصی نمیدن همه چی عقب میوفتاد
نه یه بار نه دوبار 5 یا 6 بار عقب انداخت ...
من چقد خنگ بودم که نمیفهمیدم این یه مشکلی داره که عقب میندازه
یعنی طوری باهام حرف و میزد ابراز علاقه میکرد که یه درصدم شک نداشتم از ظاهرم خوشش نمیاد هیچ وقت اینو از زبونش نشنیده بودم ...
آخرین باری که قرارمونو عقب انداخت من عصبانی شدم و گفتم حرفات بهونه ست و دیگه من نیستم و خدافظ ... ولی قصدم خدافظی نبود
دیدم پیام داد که من تو رو دوست دارم نمیزارم بری
این مشکلیه که پیش اومده باید باهم درستش کنیم نباید که به خاطر موضوع به این کوچیکی کات کنیم
کلی زنگ و پیام اینطوری داد که میخوامت ولی من جوابشو ندادم ... فقط قصدم این بود که ببینم وقتی میگم کات چکار میکنه وگرنه دوست نداشتم ولش کنم ...
یه ساعت بعدش جوابشو دادم که باشه قبوله
ولی ........
اون دیگه گفت تموم
😔😔😔😔😔😔😔
بعد ها فهمیدم که از اولش تنها مشکلش ظاهر من بوده
یعنی به دختر خالش گفته بود که پریا همه ی معیارامو داره و دختر مثل اون پیدا نمیکنم ولی قیافشو دوست ندارم
جیگرم سوخت .... الان یه ماهی از کاتمون میگذره ولی داغش رو دلمه.... اینکه چهرمو دوست نداشت،، خودمو دوست نداشت ولی طوری باهام حرف زدو رفتار کرد و ابراز علاقه میکرد که فکرم واقعا دوسم داره
میدونم خیلی طولانی شد ببخشید .... داستانم طولانی بود یعنی این ماجرایی که تعریف کردم برای دوسال از زندگیم بود
میدونم شاید دخترایی باشن که فقط و فقط به خاطر چهرشون پسندیده نشن و این بدترین حس دنیاست مخصوصا از طرف کسی که واقعا دوسش داشتی ...
ولی شاید اینکه آدم بدونه که تنها کسی نیست این اتفاق براش افتاده یه کم از دردش کم بشه
داستانمو تعریف کردم که شاید یه نمونه از اشتباهات دخترونه بشه که به ابراز علاقه ی پسری دل خوش کنه ... اشتباهی که به قیمت بهم خوردن کل زندگی آدم باشه
اینا رو تعریف کردم که بگم دخترا حواستون باشه مثل من نشین ... منی که روح و روانم سر این داستان داغون شده
امیدوارم حرفام به دردتون بخوره ... و اینکه برا من و همه ی دخترایی که تو شرایط من بودن دعا کنین که عشقمونو فراموش کنیم 🙏🙏🙏🙏
.