من یادمه ۱۱سالم بود تعطیلات میرفتیم خونه مادربزرگم روستا عموم ایناهم بودن خونه مادربزرگم اتاق های ردیفی داشت تلوزیون تویه اتاق بزرگ بوده شبا وقتی فیلم می دیدیم برق اتاق رو خاموش میکردیم خلاصه یه شب داشتیم فیلم میدیدیم برق هم خاموش بود همه سرگرم تماشا بودیم یکی اومد وسرشوگذاشت روبالش من فک کردم عموکوچیکم هست بدون اینکه چشمم رو از تلوزیون بردارم گفتم عمو پاشو برو اونورتر اتاق به این بزرگی دیدم جواب نمیده گفتم عمو بوی گند میدید خفه شدم برو اونورتر پاشدم نشستم دیدم یه پسر نوجوان شبیه اینایی که مشکل ذهنی دارن سرش رو بالشه و تلوزیون تماشا میکنه از ترس جیغ زدم بابام اینا تازه متوجه شدن یه غریبه اومده تو اتاق لامپ روشن کردن و دیدنش هیچکس متوجه اش نبود باهاش صحبت کردن گفت در حیاط باز بوده اومدم تو خونه فیلمم رو ببینم میرم به زور قانعش کردن که بره اول فکر کردیم گداس ولی پول نمیخواس لباسهای ژنده و پاره داشت انگار مشکل ذهنی داشت به زور حرف میزد همونطور که اومده بود گذاشت رفت...
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
یه روز بارونی شدید میمومد در زدن باز کردم یه آقای شیک پوش جوون بود گفت پول بهم میدی تعجب کردم 😐 یه ده تومنی دادم بهش ، یه مهره مار بهم درآورد داد رفت ،در کس دیگه رم نزد کوچه رفت