2733
2739
عنوان

قصه‌ی#دزد_احساس

27730 بازدید | 637 پست

سلام.

همین‌قدر تند و سریع و فرز دوباره اومدم با یه داستان جدید

چند پارت میزارم نظر بدین بگین ادامه‌اش بدم یا نه.خودم که خیلی دوسش دارم یه حس و حال خوب و ناب داره که درش غرق می‌شی

میخوام این‌بار تاپیک داستانو باز بزارم 

پس میتونین مابین داستان نظری پیشنهادی داشتین بگین.

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

#دزد_احساس

💬۱


همه‌چی از وقتی شروع شد که ...


برق منجوق های ریز و درشت رنگی چشممو پر کرده بود

یکی‌یکی منجوق های نگینی سفید رو جدا می‌کردم و می‌ذاشتم مقابل عزیز

عزیز متوجهم شد و گفت

تو فکری عاطفه

اندوهگین نگاهش کردم و گفتم

ساعت چنده؟ به فریبا قول دادم برم کمکش

عزیز منجوق رو برداشت اونو تنظیم کردنش روی اون تور سفید و گفت

به‌خاطر همین غمبرک زدی؟

لبام بیشتر آویزون شد و گفتم

شانس نداریم که حالا که همه‌چی روبه‌راه شده آقای شاکری رو منتقل کردن

عزیز لبخند ریزی زد و گفت

از این سر شهر تا اون سر شهر با دو کورس تاکسی خطی فوق فوقش یه ساعت راه باشه

گفتم

سر کوچه تا ته کوچه کجا و این سر شهر تا اون سر شهر کجا

قابل قیاس نیست که

عزیز دوباره منجوقی برداشت اما این‌بار دست از کار کشید و گفت

پاشو دختر پاشو برو کمک رفیقت تو حواست پی کار نیست

منجوق کف دستشو نشونم داد و گفت

آخه این سفیده؟

به منجوق سبز کف دستش نگاه کردم و گفتم

عزیز من از همین حالا دلم گرفته فریبا بره من تنها می‌شم

عزیز گفت

دو تا رفیق با دور شدن مسافت خونه‌هاشون از هم دور نمی‌شن

گفتم

می‌شن می‌دونی چرا ؟

چون نه من نه فریبا دیگه نمی‌تونیم درطول روز همو ببینیم

عزیز گفت

فعلا که تابستونه و وقت‌تون آزاده

یه جوری هم ناراحتی که انگار بیست و چهار ساعت این پایینی به من کمک می‌رسونی

پوفی کشیدم و گفتم

عزیز شما هم تو هر موقعیتی از من گله کنین

عزیز خندید و گفت

علاقه نداری دیگه

بلند شدم و گفتم

برم کمک

فریبا می‌گفت آخر هفته قراره اثاث‌کشی کنن

عزیز دوباره مشغول کار شد و گفت

زود برگردی ها قبل اومدن آقای شاکری نکنه ناهار باز اون‌جا بمونی الان دوروبرشون شلوغه

گفتم

باشه عزیز خودم می‌دونم

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

💬۲


سارافن گل قرمزمو روی شومیز سفیدم تنم کردم

گره روسریمو سفت کردم و چادر رنگیمو انداختم روی سرم و راه افتادم سمت خونه فریبا

زنگ در خونه رو فشردم که فریبرز همون‌طور که خم شده بود کفشاشو پاش کنه در رو باز کرد

نگام کرد و گفت

امروز دیرتر اومدی عاطی خانوم

گرفته گفتم

دل اومدن نداشتم

صاف ایستاد و گفت

بابا تو دیگه زیادی بزرگش کردی از این‌جا تا اون‌جا راه درازی نیست که

لبخند بی جونی زدم و گفتم

همه هم که همینو می‌گن

کنار رفت و گفت

برو تو و از این چند روز باقی‌مونده خوب استفاده کن

ساک ورزشیشو دست گرفت و گفت

ما هم بریم به فوتسالمون برسیم

قبل رفتن به اتاق فریبا رفتم توی آشپزخونه و رو به خاله که درگیر درست کردن غذا بود سلام کردم

خاله با چشم‌های پر از اشک نگام کرد بی‌نیشو بالا کشید و گفت

سلام عاطفه جان خوش اومدی

به پیازهای رنده‌شده فراوان داخل ظرف نگاه کردم و گفتم

خاله کمک می‌خواین؟

جواب داد

قربون دستت برو فریبا توی اتاقشه


تا در اتاقشو باز کردم فریبا دستشو گذاشت روی بی‌نیش و اشاره کرد هرچه زودتر در اتاقو ببندم

دوباره مشغول آهسته صحبت کردن شد

به کل اتاقش نگاهی انداختم بهم‌ریخته و شلخته بود یه‌سری از وسایلش رو جمع کرده بود ولی حالا حالاها جمع کردن بقیه‌اش کار داشت

بی‌توجه به فریبا خودمو یه گوشه اتاق مشغول کردم که فریبا آهسته گفت

قبول می‌شی من مطمئنم

بهش نگاه کردم که ادامه داد

فردا سر وقت اون‌جا باش از چیزی هم نترس این به کمکت میاد

دوباره سرگرم شدم که فریبا گفت

باشه حتما عصری با عاطی میریم امامزاده برات دعا می‌کنم

خندید و گفت

باشه باشه می‌بینمت خداحافظ

مکث کرد و گفت

مراقبم تو هم مراقب باش


تلفنو قطع کرد و گفت

یه ساعت پیش منتظرت بودم ها

نگاش کردمو گفتم

دلم نمی‌خاست بیام

این‌جا رو که می‌بینم دلم بیشتر می‌گیره

فریبا بلند شد اومد کنارم نشست و گفت

قرارمون این نبود قرار شد این روزای آخر همش با هم باشیم

درهم و گرفته گفتم

می‌دونم ولی دست خودم نیست

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



وقتی همشو گذاشتی منو بلایک❤

من دیدم آدمایی که سرشون شلوغه وقت پیدا میکنن.دیدم آدمایی که ارتباطشون بده خوب ارتباط برقرار میکنن.دیدم اونایی که نمیتونن خوب چت کنن خیلی سریع جواب میدن و یه پاراگراف کامل مینویسن.دیدم اونایی برای یه رابطه آمادگی ندارن توی دوبار هم صحبتی آمادگی پیدا میکنن، همه ی اینا رو گفتم که بدونی اگه یکی تو رو بخواد و واقعا دوستت داشته باشه لازم نیست که تو ازش بخوای:) 
2742

💬۳


بی‌توجه لبخند زد و گفت

سروش فردا آزمون داره عاطی دعا کن قبول بشه

ذوق‌زده ادامه داد

ببین چند هفته دیگه جواب قبولیش میاد اون وقت سروش می‌تونه بیاد خواستگاری

اخم کردمو گفتم

الان امامزاده رفتنت چیه این وسط

با لبخند گفت

یادته دفعه پیش که رفتیم امامزاده دعا کردم ثبت‌نامش موفقیت‌آمیز بشه شد خب این بارم میرم امامزاده

ولی این‌بار نذر کردم

چشاشو بست و گفت

نذر کردم اگه سروش قبول بشه و بهم برسیم یک روز جمعه به کل افراد امامزاده ساندویچ ماست و سبزی بدم

نگام کرد و گفت

نزن تو ذوقم دیگه

سر تکون دادم و گفتم

منم تو همون امامزاده دعا کردم کارای انتقالی بابات جور نشه و شما از این‌جا نرین ولی نشد

گفت

این فرق داره به دلم افتاده سروش قبول می‌شه

بلند شدم و گفتم

می‌خوای این‌جا رو جمع کنی یا برم خونه کمک عزیز

متقابلاً بلند شدو گفت

خوبه راضی به رفتن نیستیو این‌قدر عجله داری همه‌چیو جمع کنی

گفتم

حال‌وحوصله ندارم

فریبا گفت

چشم عاطی خانوم چشم مقابل شما زیاد از عشق و عاشقی نمی‌گم تا دل‌وروده تون به‌هم نریزه

دستشو به سمت آسمون بلند کرد و گفت

ای خدا یه روزی برسه این عاطی هم عاشق شه من حالشو بگیرم

چندش وار گفتم

خدایا به حرفش گوش نده منو گرفتار این بازی‌ها نکن

گفت

باشه من مرده تو زنده حالا عاشق نشی بالاخره شوهر که می‌کنی دیگه

رفتم سمت کمدو شو گفتم

بیا اول از همه وسایل بلااستفاده کمد تو جمع کنیم

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

برا خوشبختیم یه صلوات مهمونم کنید ب

  من دلم تنگه یه زنگته تنگ صدای قشنگته میشه برگردی؟ خیلییی دیر کردی نی نی یار جان هفت جدت کاربریم نترکون به جان هفت جدو ابادم این کاربریم هجدهمم هست بقیه ترکید😐💔میشه از ته دلت دعا کنی تا ماه دیگه مشکلاتمون حل شه بریم سر خونه زندگی مون🤲🏻😉     انشاالله  ۱۴۰۲/۵/۱۳.   بخدا دلم نمی بخشتت زدی قلبم تو شکستی 🥀من حسابم ز همه مردم این شهر جداستــ♡:) من امیدم به خدا بعد خداهم به خداستــ🦋🍃    ❮قوت‌قَلب‌اونجا‌که‌  خدا‌میگه'لاتَخافا انَّنی مَعکُما اسمَعُ وَاری'  نترسید‌بَندِگان‌من‌حَواسم‌بهتون‌هست‌  می‌بینمتون‌،می‌شنومتون..🫂♥️🦋❯ ️  

💬۴


چادر رنگی امامزاده‌ رو که سرم بود جلوتر کشیدم و به فریبا که انگشتشو توی ضریح فروبرده بود و تندتند دعا می‌کرد نگاه کردم

همون‌طور که لبش می‌جنبید اشاره کرد به جیب مانتوم

دست کردم یه هزار از توی جیبم درآوردم و گرفتم سمتش

اونو چهارتا کرد و انداخت داخل ضریح

از ضریح فاصله گرفتم و گفتم

تموم شد بریم؟

از بین جمعیت بین‌مون که اطرافمونو احاطه کرده بودن فاصله گرفت و گفت

می‌ذاری همه حاجت‌هامو بگم

گفتم

باقی حاجات تو بزار بعد دیدنش شاید درخواستی گرهی چیز دیگه‌ای هم داشته باشه که حضوری بخواد بهت بگه

فریبا گوشه‌های چادرشو زد زیر بغلش و گفت

راست می‌گی ها

کنار حوض تمیز پر از آب وسط حیاط امامزاده نشستم که فریبا گفت

عاطی چشم بگردون  ببین سروش پیدا می‌کنی

گفتم

خجالت داره ها تو حیاط امامزاده قرار گذاشتی بعدم نذر می‌کنی؟

گفت

ما دلمون پاکه عاطی خانوم هدفمون قبولی سروش و بعدشم ازدواجه

دستمو بردم توی آب داخل حوض و گفتم

با همین هدف پاک خودت دنبالش بگرد پیداش کن والا من تو حیاط امامزاده چشم دنبال پیدا کردن نامحرم نمی‌گردونم

فریبا با دقت به اطراف نگاه کرد و گفت

حالا تو هم اد همین امروز موعظه کردنت گل کرده ها

یهو خیلی کوتاه بالا پرید و گفت

آ دیدمش دیدمش اون‌جاست

دستشو گذاشت رو قلبش و گفت

قربونش برم چقدر رشیده

نیشخندی زدم که فریبا گفت

ضد حال

خاست بره که گفت

عاطی حواست باشه اشنا دیدی خبر بدی

مکث کرد و گفت

این کارو که می‌تونی بکنی دیگه یا نه آشناهام نامحرمن

سر تکون دادم و گفتم

خدا از سر تقصیرات شما دوتا بگذره این شازده قبول شه ازدواج کنین من یکی راحت شم

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

💬۵


با شنیدن صدای اذان مغرب همین‌که بلند شدم برم سمت وضوخانه سبزی لباس آقای شاکری توجهمو جلب کرد

دست‌پاچه شدم

از صحبت های دونفره آقای شاکری و همراهش استفاده کردم و فوری رفتم دنبال فریبا

دل تو دلم نبود و خداخدا می‌کردم زودتر ببینمشون که دیدم بله دونفری گوشه‌ی صحن نشستن و دل می‌دن قلوه می‌گیرن

شاکی و با دلهره تندی رفتم سمتشون و رو به فریبا گفتم

اگه تموم شده بلند شو اگه تموم نشده هم بلند شو بابات بیرونه

فریبا ترسیده بلند شد و گفت

شوخی می‌کنی؟

چشمامو براش گرد کردمو گفتم

الان وقت شوخیه؟ بجنب اگه دلت می‌خواد سالم برگردی خونه

فریبا به سروش نگاه کرد و تندتند گفت

فردا قبول می‌شی مطمئنم فقط استرس نداشته باش باشه؟

با دقت به اطراف نگاه می‌کردم که فریبا بالاخره از سروش دل کند و خداحافظی کرد

تا همراه هم از صحن بیرون رفتیم آقای شاکری کفشاشو گذاشت داخل جاکفشی سربلند کرد و ما رو دید

با لبخند اومد سمتمون و گفت

سلام دخترا زیارت قبول

معنادار به فریبا نگاه کردم و در جواب آقای شاکری من زودتر از فریبا گفتم

سلام حالتون خوبه؟

آقای شاکری گفت

شکر خدا تو خوبی دخترم؟

گفتم

بله ممنون

آقای شاکری رو به فریبا گفت

دختر بابا چطوره می‌بینم اومدین زیارت

فریبا با لکنت واضحی گفت

آره آره دلمون گرفته بود اومدیم امامزاده نذ...

آقای شاکری با اتمام صدای اذان فوری گفت

کار خوبی کردین الانمم هرچه زودتر برین وضو بگیرین بیایین نماز جماعت

فریبا گیج گفت

نماز،نماز جماعت؟

آقای شاکری اخم کرد و گفت

نمی‌خوایین این‌جا نماز بخونین؟

فریبا گفت

چرا چرا اتفاقاً داشتیم می‌رفتیم وضو بگیریم

آقای شاکری گفت

پس بجنبین تا دیر نشده


فریبا به وضو گرفتن من خیره شده بود مسح سر کشیدم و گفتم

حالا چرا ماتت برده ؟

گفت

خودمونیم ها فقط چند دقیقه دیر می‌اومدم بیرون بابام منو با سروش می‌دید خدا بهم رحم کرد

گفتم

خدا رحم کرد منم که بوقم‌دیگه

چادرمو گرفت سمتمو گفت

عاطی تو برای من یه فرشته‌ای

گفتم

نخیر نخیر دفعه بعدی در کار نیست

کنار هم به راه افتادیم که گفت

ان‌شاءالله دفعه بعدی دیگه جلسه خواستگاری

زیر لب خندیدم و گفتم

فریبا این‌قدر صابون نزن به دلت فکر پیشم نکن خب

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾
2740

💬۶


زیر لب ذکر می‌گفتم که فریبا کنار گوشم گفت

عاطی خیلی ریز یه خورد پرده رو بده بالا

به پرده‌ی کشیده‌شده‌ی کرم رنگی که قسمت خانم‌ها و آقایان رو از هم جدا می‌کرد نگاهی کردم

ذکرم رو تموم کردم و با اخم به فریبا نگاه کردم

به زیر پرده اشاره کرد و گفت

نگاه دست سروشه اون انگشتر نگین فیروزه خودشه

گفتم

بس نبود عصری؟ هنوز سیر نشدی از دیدنش؟

فریبا با اون لپای گل انداختش گفت

آدم مگه از دیدن عشقش سیر می‌شه؟

گفتم

می‌شه اگه بابای آدم با عشقش ببینتش کاری می‌کنه عشقو عاشق یادش بره بخصوص این‌که بابات پلیسم هست

فریبا ریز خندید و گفت

این دیدار آخر از این محل محسوب می‌شد دیگه باید خداحافظی می‌کردم

گفتم

می‌دونی چیه به‌نظرم شما جای این‌که برین اون محله بالا باید می‌اومدین خونه ما

منو عزیزگ می‌رفتیم اون‌جا

اون وقت شما دیوار به دیوار این شازده بودی و هر روز و هرشب می‌دیدیش صداشو می‌شنیدی و ازش سیر می‌شدی

فریبا با دهن باز خندید و گفت

اگه می‌شد چقدر خوب بود مگه ن

با شوق ادامه داد

یه نردبون می‌ذاشتم هرروز هر شب از روی دیوار می‌دیدمشو ذوق می‌کردم

کوبیدم تو صورتمو گفتم

پاشو دختر پاشو عشق و عاشقی کار دست تو داده به کل عقلتو از دست دادی


وقتی برگشتم خونه تازه شاگردای عزیز عزم رفتن کرده بودن

عزیزم داشت بدرقشون می‌کرد

هوا تاریک شده بود اما قرمزی شاتوت های درخت بزرگ کنار باغچه هوس آدمو تحریک می‌کرد

سه‌تا شاتوت از شاخه جدا کردم و هم‌زمان با هم گذاشتم دهنم که عزیز برگشت سمتم و گفت

عاطفه کتری رو بذار روی گاز یه چای دم کن که امروز حسابی خسته شدم

جواب دادم

چشم عزیز تا شما نمازتون بخونی منم چایی دم کردم


خوردن چای آلبالو توی استکان‌های کمر باریک لب‌طلایی که داخل نعلبکی شیشه‌ای گذاشته می‌شد تو حیاط باصفای خونه طعم بهشت می‌داد

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

💬۷


مشغول درست کردن بند ساعتم بودم که عزیز نگام کرد و گفت

نماز تو توی امامزاده خوندی؟

با تاخیر جواب دادم

آره عزیز به‌نظرم خوندن نماز جماعت یه صفای دیگه داره

عزیز سجاده‌اش رو جمع کرد و گفت

حاج‌آقا زنگنه هم همیشه همینو میگه از فردا هر وقت خواستی بری مسجد منم صدا کن مجبور شم موقع اذان دست از کار بکشم

بی‌توجه به حرف عزیز گفتم

سالم بود ها همین ورپریده مژگان از لب طاقچه برداشتش گند زده بهش الانم که درست نمی‌شه

عزیز استکان چایشو برداشت و گفت

مگه تو بلدی بند ساعت درست کنی؟  فردا برو بده تعمیرش کنن

گفتم

پولشم از آتنا می‌گیرم

عزیز گفت

حالا چی شد کمک دادی وسایل فریبا رو جمع‌وجور کنن؟

دوباره یاد رفتن فریبا افتادم و اون غم گنده تو دلم نشست

گفتم

عزیز به‌نظرت ما هم یه روز می‌تونیم بریم توی اون محل کنار خونه فریبا اینا خونه بخریم؟

عزیز جواب داد

اون‌جا خونه مجانی هم بدن من نمیرم عقلم کمه مگه خونه حیاط‌دار ول کنم برم توی قوطی کبریت

گفتم

مگه شما خونشون دیدی که می‌گی قوطی کبریت

عزیز گفت

ندیدم ولی بالاشهر همین‌طوریه همه خونه‌هاش کوچیک و نقلی

گفتم

منم ندیدم ولی فریبا میگه خونشون بزرگ و حیاط‌دار تازه حیاتشم پله داره به طبقه بالا

عزیز گفت

به‌خوشی توش زندگی کنن ولی ما سال‌ها توی همین محله‌ها بزرگ شدیم تاب و طاقت غریبی نداریم

غمگین گفتم

انگار یه جوری که منم بعد فریبا توی این محل غریب می‌شم

عزیز لیوانشو به نشونه‌ی این‌که بلند شم برم یه چایی دیگه براش بریزم سمتم گرفت و گفت

غصه نخور عادت می‌کنی

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

💬۸


قبل شنیدن خبر این‌که فریبا  اینا از این محل برن حاضر نبودم شبای مهتابی اتاقمو با هیچی عوض کنم

اتاقم یه طاقچه طویل داشت که توش پر بود از عکس‌های کودکیم

یه پنجره‌ی سه‌متری داشت که پردهای زمینه ستاره‌ایش به‌شدت مورد علاقه‌ام بود

عزیز فقط لباس عروس می‌دوخت حالا گاهی هم استثنا برای خودمون یا همسایه های نزدیک لباس

من هیچ علاقه‌ای به اینکار نداشتم تنها منجوق‌دوزی که انجام داده بودم همین بود که ستاره‌های روی پرده اتاقمو با منجوق های اکلیلی طلایی پررنگ کرده بودم

نور مهتاب وقتی از پنجره به ستاره‌های پرده اتاق می‌تابید این ستاره‌ها می‌درخشیدن و دیدنشون تو شب زیبایی بی‌حد و مرزی داشت که فوق‌العاده به دل خواهم بود

هرشب قبل خواب توی آسمون دست‌ساز پرده اتاقم غرق می‌شدمو رؤیاهایی رو که برای آینده در سر داشتم مرور می‌کردم تا خوابم می‌برد


سرتاسر دیوار مقابل طاقچه کمد دیواری بود

یه کمد دیواری بزرگ که درست وسطش پر شده بود از مجسمه

مجسمه چی؟

انواع و اقسام پرنده‌های رنگی

نه این‌که خودشون رنگی باشن نه

من با آبرنگ رنگی رنگشون کرده بودم

همه رنگی هم زده بودم

زرد نارنجی قرمز بنفش آبی سبز

آخه دنیای منم رنگی بود

اون رؤیاهایی هم که در سر داشتم همشون رنگین‌کمانی بودن

من به همشون قول رسیدن داده بودم


می‌گم قبل شنیدن خبر رفتن فریبا اینا چون فریبا هم یکی از همون رؤیاهایی بود که بهش رسیده بودم


هفت سالم بود که تو کلاس به‌خاطر قد بلندم و شکایت بچه‌ها معلم دستور داد نیمکت آخر بشینم

هنوزم که هنوزه جذابیت نیمکت اول رو درک نکردم ولی خوب یادمه که اون روز وقتی روی صندلی آخر کنار اون هم‌کلاسی ناآشنا نشستم بغض داشتم

چیزی که اون لحظه توجهمو جلب کرد پاهای آویزون اون هم‌کلاسی از نیمکت بود

خوب یادمه کفشای بندی قرمز پاش بود و مدام پاهای آویزونشو تاب می‌داد

برام جالب بود که چرا با این قد کوتاه نیمکت آخر نشسته


منو فریبا تفاوت‌های زیادی داشتیم

مثل همین‌که اون با قد کوتاه عاشق نیمکت آخر نشستن بود و من با قدی بلند مشتاق جلو نشستن

و بنظرم همین تفاوت‌ها باعث شد فریبا برام تبدیل بشه به یه رفیق همیشگی

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

💬۹


خیلی زود روز جمعه از راه رسید و اثاث‌کشی خانواده شاکری شروع شد

تمام مدت بغض داشتم

گوشه‌ی لبمو می‌جویدم تا مقابل مادربزرگ و عمه‌های فریبا گریه‌ام نگیره

یازده سال رفاقت و همسایگی کم نبود برای این وابستگی عمیق

به بهونه بردن آبو شربت خنک به خونه برگشتم و بغضمو خالی و اشک‌هامو ریختم

تازه قصد پاک کردن اشکامو داشتم که در زدن

به خودم اومدمو متوجه شدم همون پشت در حیاط نشستمو به گریه افتادم

چاره‌ای نداشتم تا صدای عزیزو از زیرزمین شنیدم بلند گفتم

هستم عزیز خودم درو باز می‌کنم

بلند شدم و درو باز کردم

رقیه خانم بود

همسایه دیوار به دیوارمون مامان سروش

مثل همیشه لبش خندون و چهره‌اش گشاده‌رو بود

از دیدن چشمای سرخم تعجب کردم ولی بروز نداد و گفت

سلام عاطفه جان خوبی؟عزیز خانوم خونه‌ان؟

صدای به حتم گرفتم رو صاف کردم از مقابل در کنار رفتم و گفتم

سلام بله بفرمایید

گفت

نه اومدم صداشون کنم بیان بریم خداحافظی منیر خانم( مامان فریبا)

دوباره بغضی شدم و آهسته گفتم

الان صداشون می‌کنم


منو فریبا همو در آغوش گرفته بود و قصد جدایی نداشتیم که فریبرز گفت

بسه دیگه شما هم

فریبا بی‌توجه کنار گوشم آهسته گفت

یادت نره چه قولایی دادی

منم آهسته جواب دادم

تو هم یادت نره

فریبا گفت

عاطی ازش بهم خبر بدی باشه؟

همون‌طور که فین‌فین می‌کردم گفتم

خفه نشی فریبا

فریبا گفت

جون فری من دلگرمم به تو

کوبیدم پس کلشو گفتم

خاک‌برسرت فریبا تو این موقعیت حساسم دست از شازده برنمی‌داری؟

فریبا گرفته و آهسته گفت

دوری از سروش هم عین دوری از تو دردناک ولی خب تو نمی‌فهمی

گفتم

همین‌که تو فهمیدی بسه کچل شدم رفت

فریبا گفت

دلم برات تنگ شه عاطی کچل

جواب دادم

منم زود زود بیا این‌جا باشه؟

فریبا فوری گفت

میام میام مطمئن باش

بالاخره با شنیدن صدای آقای شاکری که رو به همه تشکر می‌کرد از هم جدا شدیم

فریبا سوار آردی پدرش شد و عملاً صورتشو چسبوند به شیشه عقب و تا لحظه آخری که ماشیم از دیدخارج شد با حسرت به هممون نگاه می‌کرد

انگار با رفتنشون تازه یاد غم بزرگ نبودنش افتادم

این دفعه بی‌پروا صورتمو توی گوشه چادر عزیز گم کردم و گریه‌ام گرفت

رقیه خانوم با مهربونی دستشو گذاشت روی شونه‌ام و گفت

این‌که گریه نداره عاطفه جان از حالا به بعد یه روز تو برو دیدن دوستت یه روز دوستت بیاد دیدن تو


اون نمی‌دونست این دل‌داری ها دردی از من دوا نمی‌کنه و دیگه نمی‌شه روزایی که من بدوبدو برم خونه فریبا و فریبا سه‌سوت بیاد خونمون

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

💬۱۰


با رفتن فریبا از محل دیگه حتی دل مسجد رفتن تنهایی رو نداشتم

سه روز بود که فریبا اینا رفته بودن و منم خونه‌نشین شده بودم

حتی برای کمک به عزیز زیرزمینم نرفته بودم دل و دماغ انجام هیچ کاری رو نداشتم و همش تو غم و غصه رفتن فریبا بودم تا روزی‌که آگهی چسبیده به‌در مسجدو آتنا دیده بود و بهم گفت

آتنا خواهر بزرگم بود که با به دنیا آوردن مژگان دخترش منو خاله کرده بود و عزیز و مادربزرگ

شاید اون روز آتنا با نشون دادن اون آگهی به من کمک بزرگی کرد چون من از همون روز توی اون کلاس خوش‌نویسی توی مسجد شرکت کردم و تونستم تا حدی خودمو از یأس نبود فریبا دور کنم

درسته هر صبح و هر ظهر که از مقابل خونه‌شون رد می‌شدم حسرت روزایی رو می‌خورم که فریبا بود ولی خوب زندگی ادامه داشت


طبق قرار بین منو عزیز فقط سه‌شنبه‌ها بعد کلاس می‌رفتم دیدن فریبا

عزیز اجازه بیشتری بهم نمی‌داد چون با بالا رفتن مقام آقای شاکری و نزدیکی بیش‌از حد خونه‌شون به محل کارش باعث شده بود بر خلاف سابق بیشتر اوقات خونه باشه و عزیز معتقد بود نباید بیشتر از این مزاحمشون بشم به‌جاش فریبا هر زمانو هر وقت دلش می‌خواست می‌تونست بیاد خونه ما


اون روز سومین سه‌شنبه بود که به خونه فریبا می‌رفتم طبق گفته‌اش خونه بزرگی داشتن البته خیلی شیک‌تر از خونه قبلیشون توی محله ما بود

فریبا هم ازین بابت که اتاقش طبقه پائین مجزا شده بود راضی و خوشحال بود چون می‌تونست دیگه به راحتی مکالمه تلفنی با سروش داشته باشه

ولی اون سه‌شنبه فرق داشت

سروش تو استخدامی ارتش قبول نشده بود و باید می‌رفت سربازی

فریبا هم عین ابر بهار اشک می‌ریخت و ازین بابت ناراحت بود


انگار بی‌فایده بود این‌بار دیگه جعبه دستمال‌کاغذی رو گذاشتم مقابلش و گفتم

بگیر بابا از کت و کول افتادم از بس رفتم دونه‌دونه دستمال آوردم برات حالا بشین راحت تا شب فقط آبغوره بگیر

فریبا آب بی‌نیشو با دستمال گرفت و گفت

الهی بمیرم براش عاطی دل‌بسته بود به این قبولی خیلی امیدوار بود

گفتم

این‌بار نذر و نیازات جواب نداد؟

فریبا سر تکون داد و با ترس گفت

وای عاطی جنگ نشه سروشو ببرن جنگ

به‌صورت چنگ انداخت و گفت

وای اگه دوباره صدام بهمون حمله کنه اگه جنگ بشه اگه عین چند سال پیش بشه چیه؟

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

💬۱۱


گفتم

خل شدی جنگ ده‌ساله تموم شده

گفت

خب یه کشور دیگه بهمون حمله کنه چی؟

گفتم

هیچی شازده رو می‌برن جنگ یا زنده می‌مونه یا شهید می‌شه این‌که دیگه این‌قدر بی‌تابی نداره

فریبا زانوهاشو بغل گرفت روشو ازم برگردوند و گفت

لال شی عاطی زبونتو گاز بگیر

آهی کشید و گفت

من بدون سروش دق می‌کنم می‌فهمی؟

گفتم

فریبا نه قراره جنگ بشه نه شازده شهید

فقط دو سال میره خدمت مگه نشنیدی می‌گن هر پسری که میره خدمت سربازی مرد می‌شه و می‌تونه دیگه زن بگیره

فریبا نگام کرد و گفت

خودت می‌گی دو سال

دوباره گریه افتاد و گفت

تا سروش برگرده من دق کردم

گفتم

تو هم توی این دو سال درست تموم می‌شه و دیگه خانواده‌ات بهونه‌ای برای عروس نکردنت ندارن.قسمت همینه باور کن

مطمئن باش توی این دو سال هم سروش مرد می‌شه هم ان‌شالا تو سر عقل میای

فریبا دوباره نگاهشو ازم گرفت و گفت

دل‌داری دادنتم عین عاشق نشدنته نمی‌فهمی درک نمی‌کنی دوری از عشق چقدر سخت و طاقت‌فرساست

گفتم

از خداتم باشه نشستم این‌جا آبغوره گرفتنو تماشا می‌کنم

فریبا غمگین گفت

می‌دونم دیگه الان سروش هم ناراحت الهی بمیرم براش یه جوری گفت می‌خواد بره سربازی که دلم از جا کنده شد

با چشم روی زمین دنبالش گشتم و گفتم

کو کجاست؟

فریب متعجب گفت

چی؟چی کجاست ؟

خندمو محو کردم و گفتم

دل کنده شده‌ات کجا انداختیش؟

فریبا عاصی گل سرشو پرت کرد سمتم و گفت

ضد حال به خدا که تو فقط ضد حالی

خندیدمو گفتم

پاشو جمع کن خودتو مامانت با این قیافه ببیننت دو سال دیگه که هیچ ده ساله دیگم بگذره عروست نمی‌کنه

فریبا چشاشو مالید و گفت

جای مسخره‌بازی دنبال یه راه‌حل باش عاطی خانوم

گفتم

راه‌حلش جای گریه و زاری و غمبرک زدن اینه که با دلی قرص و محکم راهیش کنی بره سربازی تا مطمئن بشه بعد خدمت می‌تونه بیاد خواستگاریت

فریبا گفت

دوریشو چه‌جوری تحمل کنم؟

گفتم

اولاً که بهش مرخصی می‌دن بعدشم می‌تونه بهت زنگ بزنه

به کل اتاقش که حسابی بزرگ‌تر از اتاق قبلش بود اشاره کردم و گفتم

تو هم که توی این ایالت راحت و فارغی

گفت

دو ساله عاطی دو سااال

گفتم

شنیدم می‌گن اگه طرف آدم خوبی باشه در طول خدمت بهش کسری میدن

فریبا سوالی گفت

کسری؟

گفتم

آره کسری یعنی از زمان خدمتش کم می‌شه تو هم که می‌گی شازده پسر خوبیه پس امیدوار باش که بهش کسری بخوره

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687