💬۹
خیلی زود روز جمعه از راه رسید و اثاثکشی خانواده شاکری شروع شد
تمام مدت بغض داشتم
گوشهی لبمو میجویدم تا مقابل مادربزرگ و عمههای فریبا گریهام نگیره
یازده سال رفاقت و همسایگی کم نبود برای این وابستگی عمیق
به بهونه بردن آبو شربت خنک به خونه برگشتم و بغضمو خالی و اشکهامو ریختم
تازه قصد پاک کردن اشکامو داشتم که در زدن
به خودم اومدمو متوجه شدم همون پشت در حیاط نشستمو به گریه افتادم
چارهای نداشتم تا صدای عزیزو از زیرزمین شنیدم بلند گفتم
هستم عزیز خودم درو باز میکنم
بلند شدم و درو باز کردم
رقیه خانم بود
همسایه دیوار به دیوارمون مامان سروش
مثل همیشه لبش خندون و چهرهاش گشادهرو بود
از دیدن چشمای سرخم تعجب کردم ولی بروز نداد و گفت
سلام عاطفه جان خوبی؟عزیز خانوم خونهان؟
صدای به حتم گرفتم رو صاف کردم از مقابل در کنار رفتم و گفتم
سلام بله بفرمایید
گفت
نه اومدم صداشون کنم بیان بریم خداحافظی منیر خانم( مامان فریبا)
دوباره بغضی شدم و آهسته گفتم
الان صداشون میکنم
منو فریبا همو در آغوش گرفته بود و قصد جدایی نداشتیم که فریبرز گفت
بسه دیگه شما هم
فریبا بیتوجه کنار گوشم آهسته گفت
یادت نره چه قولایی دادی
منم آهسته جواب دادم
تو هم یادت نره
فریبا گفت
عاطی ازش بهم خبر بدی باشه؟
همونطور که فینفین میکردم گفتم
خفه نشی فریبا
فریبا گفت
جون فری من دلگرمم به تو
کوبیدم پس کلشو گفتم
خاکبرسرت فریبا تو این موقعیت حساسم دست از شازده برنمیداری؟
فریبا گرفته و آهسته گفت
دوری از سروش هم عین دوری از تو دردناک ولی خب تو نمیفهمی
گفتم
همینکه تو فهمیدی بسه کچل شدم رفت
فریبا گفت
دلم برات تنگ شه عاطی کچل
جواب دادم
منم زود زود بیا اینجا باشه؟
فریبا فوری گفت
میام میام مطمئن باش
بالاخره با شنیدن صدای آقای شاکری که رو به همه تشکر میکرد از هم جدا شدیم
فریبا سوار آردی پدرش شد و عملاً صورتشو چسبوند به شیشه عقب و تا لحظه آخری که ماشیم از دیدخارج شد با حسرت به هممون نگاه میکرد
انگار با رفتنشون تازه یاد غم بزرگ نبودنش افتادم
این دفعه بیپروا صورتمو توی گوشه چادر عزیز گم کردم و گریهام گرفت
رقیه خانوم با مهربونی دستشو گذاشت روی شونهام و گفت
اینکه گریه نداره عاطفه جان از حالا به بعد یه روز تو برو دیدن دوستت یه روز دوستت بیاد دیدن تو
اون نمیدونست این دلداری ها دردی از من دوا نمیکنه و دیگه نمیشه روزایی که من بدوبدو برم خونه فریبا و فریبا سهسوت بیاد خونمون