اهااا یه بار یادم اومد
نمیدونم سر چی ازش ناراحت بودم دوماه پیش سر آزمایش ازدواج گیر داده بود به بابام خودم روشنا رو میبرم شما دیگه چرا بیایید لشکر کشیه مگه
آقا توی ماشین خودم مقصر بودما بحثمون شد طفلی چیزی نگفت برام یه آبمیوه گرفته بود خالی کردم توی صورتش یه لبخند غمگین زد و برگشت لباس عوض کرد و رفتیم دوباره😐🤣