من سه سال ازدواجمردمو به خاطر کرونا همه ی برتامه های عروسی بهمخورد ، امروز دختر خالمزنگ زده میگه میخوام دعوتتون کنم ( پا گشا) ( البته توی مهر ماه پارسال هم به خواهرم گفته بود میخواد دعوتم کنه اخر هفته و من هم به شوهرم گفتم و رفتملباس هم خریدم اما ازش خبری نشد و من ضایع شدم ) حالا امروز که زنگزد من تشکر کردم و گفتم همسرم سفر داره میره ونیستش حالا ایشالا بعدا اون هم گفت پس هر وقت خودتون تونستین بهم خبر بدید ، حالا من نمیخوام بهش خبر بدم چون میدونم نه اون از من خوشش میاد نه من از اون ، از بچگی مامانم و مامانش همش ما روبا هم مقایسه میکردن و مامانم مدام من رو تحقیر میکرد . به این فکر میکنم که اگر دعوتش رو قبول کنم بعدا من باید دعوتش کنم واین چرخه ادامه پیدا میکنه ، از طرفی والد درونم که همون صدای مامانم از بچگیهست مدام بهممیگه من آدمبدی هستم که نمیخوام برم خونشون ، 😞همسرم هم میگه الان تو مهمی و اگر دوست نداری که بریم نمی ریم و کسی هم نباید بهت حسگناه بده
عزیزم چه جالب منم دقیقا مثل تو بودم، تو بچگی همش مامانم منو با دخترخاله ام مقایسه میکرد، هیچ ...
خیلییی حتی تراپی هم رفتم یک سال یکم بهتر شدم اما نه خیلی جتی یک بار که توی سن بلوغ بودم مامانم بهم گفت تو به دختر خالت حسادت میکنی چون اون از تو قشنگتره
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.