دلم میخاد برم ی جای دور دلم میخاد همین الان پاشم لباسام بپوشم برم ک برم حیف واقعا حیف ک جایی رو ندارم
رفتیم مسافرت شمال منو شوهرم خانوادش شروع کردن ب تیکه انداختن و دعوا راه انداختن ک هرچی داره باید خرج کنه ول خرج هستین درصورتی ک خودشون هر ماه ی قبرستونی میرن خاستیم بریم جنوب همینطور هزارتا حرف زدن من هیچی نگفتم نشستن پشت سر شوهرم حرف زدن ک اینطوریه و اونطوریه من هیچی نگفتم هیچییییییییییی برگشتن گفتن مامانت پرش میکنه هرچی مامانت میگ انجام میده منم رفتم ب شوهرم گفتم درموردت اینطوری میگن و دعواشون شد حالا پد شوهرم جلوی همه ب من گف سگ و تو مث مار میمونی من هیچی نگفتم بعد تو ی دعوا ب شوهرم گفتم این ک.ثافتا گفتن چرا گفتی کجا و کی اصن همچین حرفی نزده مادرشوهرم خودشو زد ب قش و ضعف و مردن مجبور شد آشتی کنه شوهرم دوماه بعد شوهرم اومد دنبال من از کرج رفتیم کاشان خونشون الان اینجا هستم مادرشوهرم طوری رفتار میکنه انگا هیچ اتفاقی نیوفته رفتم سر گوشیش دیدم با خواهر شوهرم پشت سرم حرف زدن من خاک توسر فک میکردم همچی تموم شده و فراموش کردن الان خونشونم نمیدونم چیکار کنم ن میتونم بمونم ن میتونم برم ینی آتیش گرفتم😭😭😭😭😭😭