من و شوهرم و بچم یه مدت خونه پدرم بودیم حدود هشت ماه از موقعی که رفتیم تو اون خونه اتفاق های عجیبی برامون پیش اومد مثل مریض شدن اعضای خانواده و گریه کردن بچه 9 ماهم سر ساعت 3و نیم صبح در حالی که اصلا این عادت رو نداشت خلاصه یه روز عصر مامانم گفت که یه لیوان واسم آب بریز بزار همونجا تا یکم گرم بشه من برم تو حیاط کار دارم منم گفتم باشه یه لیوان آب واسش ریختم گذاشتم واسش خودم هم تشنم بود داشتم اب میخوردم که دیدم مامانم اومد از پشت سرم رد شد یه چیزی برداشت و رد شد صداش زدم مامان مگه آب نمیخواستی... جواب نداد دوباره بلند صداش زدم از تو حیاط جواب داد چته گفتم تو که اومدی داخل آشپزخونه چرا آب نخوردی گفت من که دارم حیاط رو میشورم نیومدم داخل شاید داداشت بوده از داداشم هم پرسیدم گفتن ما نبودیم هیچ کی هم داخل آشپزخونه نیومده گذشت تا دو سه شب پشت سر هم بچم از خواب بلند میشد با گریه هر کاری میکردیم آروم نمیشد شب اولی که بچم گریه میکرد شوهرم دوتا سایه سیاه دیده که یکیش پیش عکس بچم بوده اون یکی هم داشته اذیتش میکرده که شوهرم بیدار میشه اما بروی خودش نمیاره که دیده منم بیدار نکرده تا نترسم اینم بگم که من خوابم سنگینه و دیر بیدار میشم خلاصه اون سایه ها میوفتن دنبال شوهرم که داشته میرفته دست به آب
همین که در رو باز میکنه ناپدید میشن
خلاصه بگم که یه جورایی همه اعضای خانواده دیدن و به همدیگه نگفتن تا دیگری نترسه ولی دیگه دیروز به همدیگه گفتیم فهمیدیم که واسه همه این اتفاق افتاده الان هم هیچکدوم خونه نیستیم ما اومدیم خونه خودمون و مامانم اینا هم خونه مامانبزرگم
الا شوهرم میگه که میخواد بره خونه مامانم اینا چون کارش اونجاست مجبوره منم دلم میخواد برم چون به اونجا عادت کردم ولی میترسم دوباره به بچم اذیت کنن
نظرتون محترم اما لطفا لطفا اگه اعتقاد ندارین چیزی نگین بهم