مدتی دوست بودیم. مدتی هم عقد. اون موقع کلا یک ادم دیگه بود.
وقتی اومدم خونش تغییر کرد.
وقتی بچه دار شدم کلا شد اینی که الان هست.
من کارمندم. پسرم هم بزرگ شده. شونزده سالشه.
هیچ تفریخی ندارم. تنها تفریحمون رفتن خونه پدر و مادرهامون هست.
احساس پیری و زنده به گور سدن دارم.
این همه تفریح تو تهران و ایران هست ما همش.چپیدیم گوسه خونه.
حتی در و دیوار خونه رو هم درست نمیکنه.
خونه مون بزرگه ولی رنگ یا کاغذ دیواری لازم داره. انقدر داغونه روم نمیشه دوستام رو دعوت کنم.
همش میبرمشون بیرون.
پول در حد زیبا سازی خونه داریم. اصلا گفتم خودم پولشو میدم ولی اصلا جوابمو نمیده.
نمیدونم شاید افسرده هست. منم داره با خودش.میکشه پایین