خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️
آنقدر بدنم بی حس بود که به خوابی عمیق فرو رفتم .
گویی مرا به درمانگاه آورده بودند .
آرام آرام چشمانم را باز کردم که صورت حیدر را در قاب اول نگاهم نظاره کردم .
قیافه اش از شدت ناراحتی جمع شده بود .
با هول و ولا پرسید :
_ خوبی حوریه جانم عزیزم ؟
لب هایم خشک بود ، آنقدر خشک که کلمات به زور در دهانم چرخید .
_ اره خوبم .
_ برات اب بیارم ؟
_ اره ممنون .
حیدر از اتاق به بهانه اب بیرون رفت .
مرضیه از لای در نگاهی به اتاق انداخت .
لبخندی مهربانم باعث شد با گریه به آغوشم هجوم بیاورد .
_ خانم کوچیک به خدا من قصدم بد نبود فقط میخواستم بازار بریم و به شما خوش بگذره .
بوسه ای روی پیشانی اش جا گذاشتم .
_ فدات بشم میدونم ، این چه حرفیه ؟
با بغضی که در صدایش آشکار بود ، گفت :
_ اخه اقا حیدر از صبح خون منو توی شیشه کردند .
_ من بهش میگم خیالت راحت ؛ طبیب نگفت برای چی حالم من اینجوری شد ؟
همزمان با حرف من مردی قد کوتاه و تپل با عینک ته استکانی که به چشم داشت وارد اتاق شد .
_ مسموم شدید چیز خاصی نیست ، دارو هاتون رو مصرف کنید خوب میشید .
_ خیلی ممنونم .
نفس راحتی کشیدم خیالم راحت شد .
آقای سالاری و حیدر هر دو وارد شدند .
آقا سالاری بالا سرم آمد .
طبیب به سمت بیرون رفت حیدر هم همراهش رفت .
_ بهتری دخترم ؟
نیم خیز شدم و دستی به روسری ام کشیدم .
_ شرمنده به زحمت افتادید .
_ این چه حرفیه توام مثل دخترمی .
بعد از تمام شدن سرمم با کمک مرضیه و حیدر از بیمارستان بیرون زدیم .
بین راه حیدر احساس کردم با من کمی سر سنگین بود ولی به روی خودم نیاوردم تا وارد خانه شدیم خاتون جلویمان آمد .
غرولند کنان گفت :
_ دیر کردید ! کجا بودید ؟
آقای سالاری دستش را کشید و گفت :
_ بیا بریم من برات تعریف میکنم .
نگاهی مشکوک به ما انداخت و رفت .
هنوز سر جایم ایستاده بودم که حیدر با صدایی نسبتا بلند گفت :
_ حوریه بیا بالا کارت دارم .
از تحکم صدایش کمی ترسیدم .
حیدر از کنارم رد شد و به داخل عمارت رفت .
مرضیه نگاهی به من انداخت و گفت :
_ نگران نباش اگه چیزی گفت با مهربونی ردش کن ! نزار به دعوا بکشه ....
پوست لبم را دندان گرفتم و لب لب وار گفتم :
_ وای دعوا خدا نکنه اونم دقیقا امروزی که قراره دختر خالش بیاد .
" لطفا "
لایک = ۴۰۰ حتما
کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️
#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡