سلام بچه ها امروز یه داستانی رو شنیدم که اگر خود طرف رو نمی شناختم و زندگی خودش نبود می گفتم دروغ میگه خالی بندیه. اصلا در مخیله ام نمی گنجه همچین چیزی
باباش حمام می بردش با باباش تفریح می کرد با من اصولا حرف نمی زد و هرچی به همسرم می گفتم بزار پیش من باشه بزار بهش نزدیک شم و نمی دونستم چرا انجوریه اما همسرم می گفت خب منو دوست داری چرا زورش می کنی و به جایی رسید که توی ده سالگی جلو روم وای میساد می گفت تو هیچ کاره منی تو کاره ای نیستی همه کس من بابامه. همش خودشو می چسبوند به باباش. منم سعی می کردم حداقل دختر کوچکم رو بیشتر به خودم نزدیک کنم. دیگه هر سه روز یکبار به خاطرش دعوا داشتیم و همسرم شبها می رفت توی اتاق اون می خوابید و دختر کویچیکم با من انگار اصلاحات ارضی کرده بودیم. مادرشوهرم که مرد خونه رو فروختن خواهر شوهرم از ایران با شوهرش رفتن و ما موندیم دوباره تنها. دخترم سیزده سالش بود که متوجه شدم رفتارش خیلی توی خونه زننده اس تا بهش می گفتم داد و بیداد راه می نداخت یا همسرم دعوام می کرد که تو چشم نداری دختر خودتو ببینی. تاپ با یقه باز تنش می کرد شرتک کوتاه می پوشید و باباش هم با لذت می گفت این عشق منه دختر منه انگار نه انگار اینجوری توی خونه می گشت و داشت روی خواهر کوچیکش هم تاثیر می ذاشت. تا اینکه یه روز سر همین مسائل دعوای بدی داشتیم بهم گفت تو یه ... هستی که شوهر اول و دوم نداره حریصی و توی زندگیت فقط خودتو می بینی. منم زدم توی صورتش گفتم حرف دهنتو بفهم چشمتون روز بد نبینه همسرم که اومد خونه چنان بلوشویی به پا کرد که نگو و دوباره رفت توی اتاق اون خوابید که مثلا منو تنبیه کنه دختر کوچیکم رو هم فرستاد اتاق من دیگه داشتم کفری می شدم نمی دونستم چی شده همسرم که باهام مثل برادر بود دخترمم که انگار دشمنشم و دلیلشم نمی دونستم
نمی دونم باید این قسمت رو بگم نگم یا اصلا ممکنه که تاپیک تعطیل شه اما خدا شاهده عین واقعیتیه که می نویسم عین چیزیه که شنیدم و با درد تمام برام تعریف کرد. امیدوارم قضاوت نکنین امیدوارم نگین دروغه یا چقدر بدم که اینو نوشتم اما خب حقیقت رو میگم همونطوری که دوستم خواسته
دو شب بعد شنیدم صداهایی میاد خوابم نبرده بود رفتم پشت در اتاق حرفایی که مشنیدم رو باور نمی کردم. دختر 14 ساله خودم اصلا باورم نمیشد آروم برگشتم اتاق قلبم مثل چی میزد اصلا باورم نمیشد اصلا نمی فهمیدم چرا اینجوری شده گفتم اشتباه می کنم حتما تو خواب حرف میزده نمی دونم واسه خودم می خواستم حلش کنم رفتم سرجام ولی تا صبح یک لحظه هم نخوابیدم صبح که بلند شدم بیدار بودن داشتن سر لقمه با هم شوخی می کردن از قصد دیر اومدم تا رفتارشون رو زیر نظر بگیرم متوجه شدم ای بابا دختر من چایی براش می ریزه می فرستش سر کار موقع خداحافظی گونه دخترمو می بوسه اما من نه و خیلیییی چیزهای دیگه گفتم لابد به خاطر مهر پدریه اما رفتارشون از حد گذشته بود یه شب داد و بیداد کردم توی عصبانیت همه چیز رو گفتم شوهرم گفت اشتباه می کنی که دخترم پاره تنم خیلی راحت گفت چه انتظاری داشتی هان؟ مگه من اصلا برای تو وجود داشتم؟ و خورد شدم شکستم. غش کردم و هیچی نفهمیدم. زندگیم پاشید خیلی راحت دادخواست طلاق داد خیلی راحت دختر کوچیکم رو هم گرفت فرستادش پیش عمه اش اونجا به اسم اینکه درس بخونه و جالبه الآن داره با دختر خودمون با دخترمون توی یه خونه زندگی می کنه هیچ وقت باورم نمیشه هیچ وقت. دوشنبه شب اومده بودن اینجا بی مقدمه فکر کردم اومدن حداقل عذر خواهی کنن بعد پنج سال اما فهمیدم که دارن از ایران می رن فهمیدم هنوز هم با همن و دیشب یه فیلیمی برام فرستادن و خداحافظی کردن و همو توی فیلم بوسیدن این بود که قاطی کردمو .... اینجوری شد که گفتم تو بیایی
نمی دونم لیلا جان اما خود این خانم گفت از اول با پدرش می رفت حمام از اول همه جا با پدرش بود پدرش پوشکشو عوض می کرد و اینها می گفت حد و مرزی بینشون نبود