2777
2789
عنوان

اصلا هنگ کردم نمی دونم چی بگم

| مشاهده متن کامل بحث + 145384 بازدید | 293 پست

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

بعد از سه سال پر مخاطره بعد از شنیدن کلی حرف از داداشام، طلاق گرفتم و رفتم پیش مامانم زندگی کنم. حالا دیگه مامانم از زور قند پاهاش زخم می شد و من باید جمعش می کردم حالا دیگه نمی تونست غذا بپزه یه جا میشست کار نمی کرد یه وقتایی مشعاره اش قاطی مشد فوشم می داد ناسزا می گفت.
مه ناز جون می دونی چرا یادمه دلم نمی خواست بگم اما خب مجبورم بگم که این خانوم داستان زندگیش رو هم نوشته اما خب اجازه چاپ ندادند حتی می خواسته مستندشو بسازه که باز هم نتونسته کار خودش یک جورایی مرتبط با این قضیه اس. من هم که گفتم کار دارم دیر می نویسم دلیلش همینه که دارم از روی دست نوشته هاش می نویسم و باید خلاصشون کنم وگرنه یه کتاب 400 صفحه ای میشه. گفتم خودش دفتر رو بهم داد گفت هرجا دوست داری بزار. من دیگه برام چیزی اهمیت نداره
داداشام عید اومدن خونمون گفتم مامان حالش خوب نیست این خونه بزرگه بیایید زمین و خونه رو بفروشیم مغازه هم اجاره اس بفروشیمش هرکی سهمشو برداره ما بریم تهران اونجا هم دکترای بهتر داره هم از دست این مردم فراری میشیم داداشام از خدا خواسته بودن اما خب چون ما توی تنگنا بودیم میخواستن بیشتر بماسه بهشون کلی ناز کردن تا تونستیم همه چیو بفروشیم بیاییم تهران. یکی دو تا فامیل داشتیم اما خب همچین نزدیک نبودن و نمی خواستیم حرف مردم دوباره عذاب آور بشه ههههه همیشه فراری بودیم از حرفشون
واقعا زن بودن سخت ترین اجباری هست که نصیب ما شده . البته نه برای همه .ولی خیلی از زنها از زندگی کردن چیزی جز تحمل حرف مردم و شکنجه و سکوت نفهمیدن.
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ، به شکوفه ها ، به باران برسان سلام ما را ....
بچه ها سعی می کنم خلاصه ترش کنم که حوصله شما هم سر نره. بعد از دو سال که تهران بودیم یه شب مامانم انگشت پاش زخم بود که بردمش دکتر گفتن باید ببری بیمارستان بستری شه. خودمم شروع کرده بودم درس می خوندم تا بتونم دانشگاه برم عاشق کار تئاتر و فیلمنامه نویسی و اینها بودم دلم می خواست توی این رشته ها درس بخونم اما خب کنارش توی یه آموزشگاه خیاطی هم کار می کردم اولش آموزش می دیدم اما بعدش خودم خیاطی ساده می کردم و داشتم حرفه ای تر می شدم. از نظر مالی دیگه داشتیم به دردسر می خوردیم پولمون توی بانک ته کشیده بود. مامان رو بردم بیمارستان امیرالمومنین توی نازی آباد اونجا بستری شد و یه روز صبح سکته مغزی کرده بود افتاده بود از تخت پایین و کلاً لال و فلج شده بود دو هفته ای اینجوری بود داداشام یه بار اومدن داشتم پوشکشو عوض می کردم که زنداداشم اه و پیف کرد و رفت بیرون گفت نمی تونم بوی اینجا رو تحمل کنم و آخرین بار بود مادر منو زنده دیدن و یه روز خاکسپاری و سوم هم دیدمشون و وسلام. خداروشکر خونه به نام من بود وگرنه الآن آواره خیابونا بودم
من مثل داستان این زن و زیاد شنیدم و دیدم . بدترین لحظه ای که یادم نمیره هیچوقت گریه ی مادری بود که یه شب دعا میکرد تا صبح مرگش رسیده باشه چرا که زیر بار فقر و شکنجه و بی کسی له شده بود و طاقت زجر کشیدن بچه هاش رو بیشتر از این نداشت . خانم ها تو رو خدا اگه از نظر مالی اوضاع مساعدی دارید از این خانواده ها زیادن .کمک مالی ما شاید ناچیز باشه ولی برای اونها کم نیست .حمایت مالی و عاطفی چیزی از ما کم نمیکنه . اینا جایی دیگه حقشون پایمال شده وگرنه حق هیچکس نیست توی ظلم نفس کشیدن و سوختن و تموم شدن
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ، به شکوفه ها ، به باران برسان سلام ما را ....
تنها شده بودم اما انگار تازه راحت بودم خیالم راحت بود فقط بعضی شبا می ترسیدم. تا دیروقت می موندم آموزشگاه شبها خوابم نمی برد درس می خوندم بلکه بتونم دانشگاه قبول شم و بالآخره دانشگاه آزاد تهران قبول شدم. باید بیشتر کار می کردم حالا دیگه لباس عروس هم می دوختم کار دست روش انجام می دادم. مدیر آموزشگاهمون منو یه جا معرفی کرد که کار لباس عروس می کردن. خواهر برادر بودن بعد یه مدت برادره اصرار اصرار که منو می خواد خودش هم زنش مرده بود و بچه ای هم نداشت. مرد خوبی بود یکسال بود می شناختمش. بعد شش ماه رفتن بیرون و حرف زدن و گشتن قبولش کردم با یه عقد ساده رفتیم خونه خودمون. خونمو اجاره دادم رفتیم طبقه پایین خونه مادرش اینا یه خواهر و یه مادر داشت و پدرش مرده بود
مرد خوبی بود منم کارم رو کنارشون ادامه می دادم تا اینکه بعد یه سال یه دختر و بعد سه سال یه دختر دیگه به دنیا آوردم. مردی نبود که بگم عاشقمه منو می خواد اما خب دوستش داشتم و اونم کار می کرد پول در می آورد و زندگیم حداقل بهتر از قبل بود. دیگه کارم توی لباس عروس حرفه ای شده بود و چهارراه امیر اکرم مغازه داشتیم. اون کمتر میومد مغازه چون کار زنونه تر بود و بیشتر کارای بانکی می کرد یا پیش بچه ها می موند. دختر بزرگم از اول بد قلق بود باهام نمی ساخت باباشو بیشتر دوست داشت اصلا انگار از من متنفر بود ولی خب می گفتم دخترمه مگه می خواد چیکار کنه.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792