سلام بچه ها امروز یه داستانی رو شنیدم که اگر خود طرف رو نمی شناختم و زندگی خودش نبود می گفتم دروغ میگه خالی بندیه. اصلا در مخیله ام نمی گنجه همچین چیزی
خوب میزاشتی یه وقتی تاپیک میزدی که کار دیگه ای نداشته باشی
لبخند تو خلاصه ی تمام خوبیهاست لختی بخند خنده ی گل زیباست.❤از وقتی حامله شدم و تم سایت عوض شد دیگه نیومدم تا الان.الان که اومدم میبینم هیچ کدوم از قبلیا نیستن یعنی اکثرشون...مینا،قهوه ی تلخ،بمانی،مادام دی خدابیامرز،مانترا،حلما،مونا مامان مانی....و خیلیای دیگه رو یادمه ...تیکر تولد گل پسرمه
بعد از اون قرار شد من هفته ای چهار روز برم منزل ایشون برای آموزش. از سه شنبه پیش جواب تلفن نداد که من برم برای آموزش چون همیشه با هم قبلش چک می کردیم که اگر یه کدوم مشکل داریم ساعت جابجا شه یا یه روز دیگه. روز اول گفتم خب حتما گیره به خاطر کارش. دیگه نزنگیدم تا پنجشنبه که باز هم جواب نداد. واقعا نگرانش شده بودم. چون روز جمعه هم کلا خاموش بود. دیگه براش پیام دادم عزیزم من نگرانتم فقط بگو سالمی. چون می دونستم به خاطر کارش خیلی فشار روحی روش هست می خواستم خیالم راحت شه
بالآخره امروز صبح دیدم پیامم سین شده ساعت 6 صبح بود. نیم ساعت بعد زنگ زد و با صدای گرفته ای گفت حالم خوش نیست اگر میشه بیا پیشم. به همسرم گفتم اولش گفت نمی دونی چیه نرو و اینها بعد گفتم خودم میام میرسونمت اگر اوضاع خوب بود می رم. وقتی رفتم خونش اوضاع به هم ریخته بود همه چیز شکسته بود و دستش رو باند پیچی کرده بود. واقعاً قیافش نزار بود دلم خیلی خیلی خیلی براش سوخت. یه زن تنها که از زور بی کسی به من پناه آورده بود. وقتی منو دید فقط گریه کرد مثل یه بچه آروم که شد گفت می خوام بدونی من نه آدم بدی ام نه دروغ گو ام فقط خسته ام و می خوام خود رو تخلیه کنم
برام تعریف کرد که توی سن 16 سالگی با کسی ازدواج کرده که بسیار بسیار دوسش داشته. پسر یکی از همسایه ها. می گفت اوایل خوب بود می زاشت درس بخونم اجازه داده بود کار کوبلن دوزی کنم بفروشم و ازین کارا. بعد از یه سال هی بهانه هی دعوا فهمیده بود که آقا معتاد شده. می گفت هرچی تلاش کردم ترک نکرد. قهر کردم دعوا کردم کتک خوردم نشد که نشد
مامانش اینها گفتن تقصیر تو هستش هر چی گفتم بابا منه بدبخت با پول خودم خرج خونه می دادم زندگیمو آروم نگه داشته بودم به خیالم شوهرم مرد هستش که اجازه می ده کار کنم نگو می خواسته پول خودشو جای دیگه خرج کنه چرا که آقا قمار باز هم شده بوده. یه روز دیگه خونم به جوش اومد رفتم به بابام واقعیت هایی رو گفتم که تا اونروز نگفته بودم. بابام به باد کتک گرفت گفت فکر کردی نمی دونم شوهرت اومده گفته اونجایی که کوبلنارو میدی یارو روت نظر داشته یه هفته اس هیچی نمی گم گفتم آبرو ریزی نشه اونوقت اومدی بهانه الکی می گیری. هربار قهر کردی فکر کردم شوهرت بده ولی تو آبروی مارو بردی
کاری کردی مادر شوهرت اومده تو روی مادرت گفته دختر شما معلوم نیست چه سر و سری با یارو داشته که پسر من از دست این رفته معتاد شده، همه رو نفرین کرده و در آخر گفت بر می گردی سر خونه زندگیت حق نداری حرف بزنی آبروی مارو هم نمی بری بار آخر بود وگرنه بار دیگه شوهرت حرفی بزنه که سر و گوشت جنبیده خونت گردن خودته