هر موقع صداشون زدم و باهاشون درددل کردم یه جوری جواب دادن و حاجت دادن. خواهرشون هم همینطور. اگه یادتون باشه اون موقع که از بچم یه هفته بی خبر بودم یه شب تا صبح با امام رضا درددل کردم و گریه کردم. دیگه بعد از یه هفته که بچمو گرفتم بابام گفت سه شب پیش خواب دیدم خادم امام رضا شدی (یعنی دقیقا همون شب که با امام رضا درددل کردم) و صورتت هم خیلی نورانی شده. مو به تنم سیخ شد وبا اینکه جلوی هیچ کس سعی میکنم گریه نکنم ولی همینطور اشکام بی اختیار سرازیر شد 💔نمی دونم تعبیرش چیه ولی یه نوری تو دلم روشن شده 🌠☀️