سلام دوستان . ببخشید این موقع شب تلخ مینویسم اما واقعا حالم خیلی بده. خیلی احتیاج دارم به صحبت کردن و کمک گرفتن. راستش قضیه در مورد پدرمه. کسی که هم کلی عشق پدرانه به پایم ریخته . کلی برای تحصیل و خورد و خوراک و پوشاک بهم رسیده صبح تا شب کار کرده و زحمت کشیده اما از اونطرف هم از وقتی یادم میاد دائما با مادرم جنگیده قبلا ها که دست بزنم داشت شدید و همین باعث میشد من که زجه زدن مادرمو میدیدم ازش بدم میاد نوجوانم که شدم و دیدم تو دعواها دائما کتک کاری داره و و کل فامیل هم میفهمن و من پیش بچه های فامیل خجل زده میشدم دیگه تو رویش درومدم که چندباری خودمم کتک خوردم ولی اصلا به شدت مادرم نبود دلش نمیامد ولی درد داشت بزرگتر که شدم هر خواستگاری کوچکترین شباهتی که پدرم پیدا میکرد چه اخلاقی و چه ظاهری از ترس زندگی ای که از مادرم و پدرم دیده بودم رد میکردم و همین شد که با وجود زیبایی و تحصیلاتی که دارم و همه تحسین میکنن با سی و سه سال سن مجردم و به تازگی هم مشکل تخمدان پیدا کردم و میترسم بزای بچه دار شدنم مشکل پیدا کنم و حالا که من میخوام ازدواج کنم خواستگار خوب نیست همین تنفرم و از پدرم بیشتر کرده که چرا به خاطر پول دائما با مادرم جنگ راه انداخت و هروقتم که ناراحت بود سر خرج هایی که کرد سرمون منت کرد .چرا مادرم با وجود شاغل بودن دائما لباس قدیمی میپوشید که کمک خرج باشه اما باز پدرم قدردان نبود. و همه این فشارها باعث شده چندین ساله که دائما به پدرم با کوچکترین بحثی فحش های بد بدهم و داد و هوار کنم. طوری شده که اونم افسرده شده و حتی از حال بدم میترسه بزنتم چون تمام بدنم از شدت خشم میلرزه . عذاب وجدان دارم که چرا احترامشو نگه نمیدارم اون که با هر بدی ای برامون خرج کرد و انصافا سال به سال به زور برای خودش لباس خرید اما از اون ورم اصلا طاقت غر ها و تلخی زبونی هاشو ندارم خیلی تو عذابم تو رو خدا بگید چه کنم. اینم بگم که متاسفانه پدرم قابل صحبت نیست بارها امتحان کردم با گریه با محبت با نامه باهاش از ناراحتی هام گفتم . ولی اصلا هیچی و گردن نگرفته و باز روز از نو
عزیزم خودت رو سرزنش نکن اصلا! به هر حال روحت تو بچگی موقع دیدن دعواهای اونا؛ آسیب دیده... باید قبو ...
خیلی غیرقابل کنترل شدم من اصلا آدم بددهنی نیستم هربار به خودم میگم دفعه بعد بهش فحش نداده ،داد و هوار نکن . بازم تکرار میشه.نمیدونم چرا نمیتونم خودمو کنترل کنم . خیلی خیلی بی ادب میشم تو بحث باهاش و یه ساعت بعد خیلی پشیمون میشم و همون شبم با گریه خوابم میره . اما جرات عذرخواهی هم ندارم. اخه جنبه پدرم واقعا کم هست . خیلی وقت ها با عذرخواهی من بدتر شده و کوبونده تو سرم رفتارمو یا بدتر بهم عذاب وجدان داده که بمیرم میفهمی و قدر میدونی. نمیدونم اصلا باهاش چکار کنم. با مادرم رابطه ام خیلی عاشقانه و با احترامه. دلم میسوزه که بابام تنها شده تو خونه اما بخدا دست خودم نیست انگار. تا یکم بحث میشه میترکم
دست خودت نیست... روحت آسیب دیده... این کارو ولی میتونی بکنی؛ موقع دعوا فرار کن بیرون یا تو اتاقت.. ...
دعا کنید اینبار بتونم حداقل مکان و ترک کنم . حتی از مادرم یبار خواستم بهم علامت بده که به خودم بیام اما باز از پسش برنیومدم... زمزمه همیشگی در مورد بابام: دارمت اما ندارمت....چقدر دردناکه هم زمان داشتن و نداشتنت.... دعام کنید....خیلی حالم بده...خیلی