چند روز پیش بود به نامادریم گفتم بریم از بازار برای من چادر بخریم(نگین با خاله یا خواهرت برو که هیچکدوم رو ندارم) الان بهش گفتم داد زد مگه نمیبینی تازه از بیرون اومدم چرا اذیتمیکنی دست از سرم بردار
درسته منم بهش حق میدم و ازش ناراحت نیستم🙂اون هیچ مسئولیتی در قبال من نداره
چرا اتفاقا داره .مگه من نسبت به بچهام مسیولیت ندارم یا مادذم نسبت به من مسئولیتی نداره هر چند سر خونه زندکی خودم باشم .ولی عصبانبت خوب باعث میشه متوجه حرفا وکارات نشی
دلم گرفته کاش میشد از این خونه برم مگه من چه گناهی کردم این چیزا رو تحمل کنم
عزیزم ممکنه مادره خودتم که بود حالا خسته بود یا میگفت نمیتونم بیام
بگو اشکال نداره بزار یه روزه دیگه که خسته نیستی
قربونت برم باید هردوتون همدیگه را درک کنین
از قدیم میگن دوتا تنگه بلور رو هم که کناره همدیگه بزارید صدامیکنن
توی ثانیه به ثانیه های زندگیم خدا رو با تمامه وجودم حس کردم...وازش ممنونم که توی فراز و نشیبهای زندگیم همیشه یارو یاورم بوده...ازش ممنونم که حبِ ائمه رو توی دلم قرار داده...خداجونم ازت متشکرم که منِ بنده ی ناچیزت رو با وجودِ تمامِ گناهاش تنها نگذاشتی ...من همیشه به تو محتاجم لحظه ایی و آنی مرا به حاله خودم وا مگذار❤❤❤🙏🙏🙏