یه خاطره غمگین خودتونو بگید
خودم ۲۵ شهریور سال ۱۴۰۰ لحظه ای نمیدونستیم بابام از شرکت اومده و فوت کرده و همسایه ها اومدن خونمون منم از خونه در رفتم که ببینیم چی شده
همون لحظه ک پسر همسایمون رو دیدم و گفت از روی سر بابات کامیون رد شده همونجا بود دیگه قلبم وایساد(: