اتفاقی تو راه یه آقایی دیدم
چندتا داشت
گفتم چنده گفت 150
نگاهشون کردم
اونی که به بند بود رو گفت این خیلی خوبه
گفتم من اون قهوه ای رو میخوام
گفت نه این خیلی حرف گوش کن هست
دیدم میخوات تحمیل کنه راه افتادم رفتم
آقا هم خواست به راهش ادامه بده همون بزک لج کرد پاش رو سفت کرده بود گردن عقب میکشید
آقا هم هی قیمت رو نیاورد پایین